اکنون که در دام دو ابرویت اسیرم

اکنون که در دام دو ابرویت اسیرم
کاری نکن از هجر چشمانت بمیرم

با نرگس مستت گره وا کن زکارم
بگذار ، تا با خنده هایت خو بگیرم

دل را به یغما برده ای ، ای عشق ای عشق
بی تو زاین دنیا و آدماها ، چه سیرم

عطر و شمیم دلربایت ، زندگی ساز
باران ببار ای عشق ، بر روی کویرم

در تار و پود زلفهایت عشق پیداست
من محو ی رقاصی آن زلف حریرم

اکنون که گشته ام مجنون ِتو ای دوست
لطفی کن و بگذار ، دستانت بگیرم
دیدگاه ها (۱۵)

چه قدر حس زلالی ست شاعرت باشمشریک خلوت شب های خاطرت باشمچه ق...

یک سینه پر از قصه ی هجر است ولیکناز تنگدلی طاقت گفتار ندارم ...

کـــسی چـــه میفهـمد ...! تکــــــــرار "تــــــــــــــــو...

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزدو به مجنون و به لیلا شدنش می ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط