پارت تو فقط یه شوخی نیستی
پارت ۴: تو فقط یه شوخی نیستی
ساعت ۱۲:۴۵ – کلاس بعد از ناهار
بارون هنوز داشت آروم میبارید. قطرهها نرم میخوردن به شیشهی کلاس، صدایی ملایم و خوابآور.
معلم هنوز نیومده بود و بچهها داشتن باهم حرف میزدن.
میوکا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. نگاهش به بیرون بود، اما حواسش جای دیگه.
تو دلش یه چیزی قلقلکش میداد. یه چیزی عجیب... یه حس که نمیتونست اسمش رو بذاره.
آیا واقعا هاروتو... حسودی کرد؟ یا فقط یه شوخی دیگه بود مثل همیشه؟
یه صدای آشنا از پشت سرش پرید وسط افکارش:
— «تو خیلی ساکتی وقتی بارون میاد... انگار ذهنت خیس میشه.»
میوکا برنگشت، فقط گفت:
— «شاید چون بارون باعث میشه چیزایی که نمیخوام حس کنم، واضحتر بشن.»
مکثی شد.
هاروتو صندلیاش رو کمی جلو کشید.
آروم گفت:
— «تو از سوما خوشت میاد؟»
میوکا خشکش زد. این جملهاش دیگه شوخی نبود.
آروم برگشت سمتش. چشمهاش مثل همیشه نرم و عمیق بودن، ولی یه چیزی توش برق میزد.
گفت:
— «نمیدونم. اون مهربونه...»
هاروتو پرید وسط حرفش:
— «منم مهربونم! فقط... یهجور دیگه.»
میوکا نگاهش کرد.
و اون لحظه... لبخند همیشگی روی صورت هاروتو نبود.
نه شوخی، نه مسخرهبازی.
یه چیزی واقعی تو نگاهش بود.
— «میدونی چیه، میوکا؟ تو تنها کسیای هستی که وقتی ساکتی... من دلم میخواد صداتو بشنوم.
و وقتی حرف میزنی... دلم میخواد هیچکس دیگه صداش نیاد.»
میوکا نگاش کرد... قلبش تند میزد.
اما هنوز نمیخواست باور کنه.
یه نفس کشید، آروم و محتاط:
— «تو همیشه شوخی میکنی. اگه اینم شوخی باشه چی؟»
هاروتو آهسته گفت:
— «اینبار... نمیخندم.»
و قبل از اینکه معلم وارد کلاس بشه، بین اون دو، سکوتی افتاد.
اما این سکوت، پر از حرف بود.
پایان پارت چهارم
ساعت ۱۲:۴۵ – کلاس بعد از ناهار
بارون هنوز داشت آروم میبارید. قطرهها نرم میخوردن به شیشهی کلاس، صدایی ملایم و خوابآور.
معلم هنوز نیومده بود و بچهها داشتن باهم حرف میزدن.
میوکا سرش رو به شیشه تکیه داده بود. نگاهش به بیرون بود، اما حواسش جای دیگه.
تو دلش یه چیزی قلقلکش میداد. یه چیزی عجیب... یه حس که نمیتونست اسمش رو بذاره.
آیا واقعا هاروتو... حسودی کرد؟ یا فقط یه شوخی دیگه بود مثل همیشه؟
یه صدای آشنا از پشت سرش پرید وسط افکارش:
— «تو خیلی ساکتی وقتی بارون میاد... انگار ذهنت خیس میشه.»
میوکا برنگشت، فقط گفت:
— «شاید چون بارون باعث میشه چیزایی که نمیخوام حس کنم، واضحتر بشن.»
مکثی شد.
هاروتو صندلیاش رو کمی جلو کشید.
آروم گفت:
— «تو از سوما خوشت میاد؟»
میوکا خشکش زد. این جملهاش دیگه شوخی نبود.
آروم برگشت سمتش. چشمهاش مثل همیشه نرم و عمیق بودن، ولی یه چیزی توش برق میزد.
گفت:
— «نمیدونم. اون مهربونه...»
هاروتو پرید وسط حرفش:
— «منم مهربونم! فقط... یهجور دیگه.»
میوکا نگاهش کرد.
و اون لحظه... لبخند همیشگی روی صورت هاروتو نبود.
نه شوخی، نه مسخرهبازی.
یه چیزی واقعی تو نگاهش بود.
— «میدونی چیه، میوکا؟ تو تنها کسیای هستی که وقتی ساکتی... من دلم میخواد صداتو بشنوم.
و وقتی حرف میزنی... دلم میخواد هیچکس دیگه صداش نیاد.»
میوکا نگاش کرد... قلبش تند میزد.
اما هنوز نمیخواست باور کنه.
یه نفس کشید، آروم و محتاط:
— «تو همیشه شوخی میکنی. اگه اینم شوخی باشه چی؟»
هاروتو آهسته گفت:
— «اینبار... نمیخندم.»
و قبل از اینکه معلم وارد کلاس بشه، بین اون دو، سکوتی افتاد.
اما این سکوت، پر از حرف بود.
پایان پارت چهارم
- ۲.۸k
- ۰۸ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط