پارت در سکوت کتابخانه صدای قلبهامون میاد

پارت ۵: در سکوتِ کتابخانه، صدای قلب‌هامون میاد

ساعت ۲:۱۵ – کتابخانه مدرسه

هوا هنوز گرفته بود. بارون سبک‌تر شده بود ولی عطر خنک خاک خیس، توی راهروهای مدرسه پیچیده بود.

میوکا، مثل همیشه، آخر زنگ، بی‌سروصدا وارد کتابخونه شد.
می‌خواست جایی باشه که بتونه فکر کنه... نه درباره‌ی امتحان، نه درباره‌ی کلاس، بلکه درباره‌ی او.

میوکا یه کتاب برداشت و رفت پشت یکی از قفسه‌ها. اونجا همیشه خلوت بود.

اما...
صدای آشنایی آروم گفت:

— «میوکا؟»

برگشت.
هاروتو بود. با موهایی کمی خیس‌شده، و نگاهی که جدی‌تر از همیشه بود. دستش توی جیبش بود، یه کتاب توی دست دیگه‌اش.

— «اومدی قایم شی؟»

میوکا:
— «نه... فقط می‌خواستم یه‌کم... فکر کنم.»

هاروتو آروم نشست روبه‌روش، روی زمین.
کتابش رو باز کرد، ولی نخوند.

— «می‌خوای با هم سکوت کنیم؟»
با یه لبخند نرم گفت.

میوکا لبخند محوی زد. سرش رو تکون داد.

چند دقیقه گذشت. فقط صدای خش‌خش برگه‌ها می‌اومد.
اما تو دلشون، هزار کلمه نگفته می‌چرخید.

هاروتو زیرچشمی نگاهش می‌کرد. موهای بلند و مرتبش کمی روی صورتش افتاده بودن.
قلبش تند می‌زد. نه از خجالت... بلکه از ترس اینکه شاید دیر بشه.

آروم گفت:

— «اگه بگم... گاهی فکر می‌کنم از دستت بدم، چی می‌گی؟»

میوکا سرش رو بلند کرد.
چشم‌هاش لرزیدن. انگار بالاخره یکی چیزی گفت که اون همیشه حسش می‌کرد... ولی بلد نبود بگه.

— «اگه بگم... منم گاهی همین حسو دارم... چی می‌گی؟»

هاروتو لبخند زد. اما اون لبخند، خجالتی بود.
نه شیطون، نه بااعتمادبه‌نفس. یه لبخند واقعی.

یه لحظه دستاشون نزدیک هم شد...
ولی فقط نزدیک.
نه هنوز لمس، نه هنوز بوسه.

اما اون لحظه... انگار توی اون سکوت، قلب‌هاشون یه چیز مخفی رو فهمیدن.

پایان پارت پنجم.

این پارت قلبمو به لرزه در آورد!
دیدگاه ها (۰)

کتابخونه باهم؟((:

:))

و اون لحضه اس که وسط خنده ، گریه میکنی!

پارت ۴: تو فقط یه شوخی نیستیساعت ۱۲:۴۵ – کلاس بعد از ناهاربا...

«از کوچه که پیچیدی...»بارون تازه بند اومده بود. کوچه‌ها هنوز...

پارت ۱۶۳

میان عشق و درد---پارت چهارم:اون بعدازظهر، تهیونگ یونا رو به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط