روزگاری بود عجیب می رنجیدم
روزگاری بود عجیب می رنجیدم
و این رنجش در بند بندِ وجودم نمایان می شد
نه اینکه بگویم از همه چیز میرنجیدم نه!
اما تحمل سیاست های روزمره ی آدم ها را نداشتم
از اینکه تواضع و بزرگواری را به پای کم بودن
و ضعیف بودن می گذاشتند به جنون میرسیدم
از بازی های آدم ها سر در نمی آوردم و می رنجیدم
این رنجش اما از من آدم دیگری ساخت
به یک باره به خودم آمدم و دیدم
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت قبل را ندارد
رنجیدم تا که فهمیدم ارزش هیچکس آنقدر نیست
که آرامشم را به هم بریزد
دیگر به آدم ها راه برای بازی کردن در زمین زندگی خودم ندادم
و راستش گذاشتم آن ها هر طور که دوست دارند فکر کنند
و باز هم در حباب خیالی خودشان به بازی کردن ادامه دهند
اما دور از من من بی آنکه شرمندگی را در چشم های آدم ها ببینم
در چشم هایشان خیره شدم و لبخند زدم
لبخند زدم تا که بدانند آدم یک جایی برای همیشه عوض می شود
و دور می شود تا بد شدن را انتخاب نکند
نمی رنجد تا رد زخم هایش کسی را نرنجاند.
و این رنجش در بند بندِ وجودم نمایان می شد
نه اینکه بگویم از همه چیز میرنجیدم نه!
اما تحمل سیاست های روزمره ی آدم ها را نداشتم
از اینکه تواضع و بزرگواری را به پای کم بودن
و ضعیف بودن می گذاشتند به جنون میرسیدم
از بازی های آدم ها سر در نمی آوردم و می رنجیدم
این رنجش اما از من آدم دیگری ساخت
به یک باره به خودم آمدم و دیدم
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت قبل را ندارد
رنجیدم تا که فهمیدم ارزش هیچکس آنقدر نیست
که آرامشم را به هم بریزد
دیگر به آدم ها راه برای بازی کردن در زمین زندگی خودم ندادم
و راستش گذاشتم آن ها هر طور که دوست دارند فکر کنند
و باز هم در حباب خیالی خودشان به بازی کردن ادامه دهند
اما دور از من من بی آنکه شرمندگی را در چشم های آدم ها ببینم
در چشم هایشان خیره شدم و لبخند زدم
لبخند زدم تا که بدانند آدم یک جایی برای همیشه عوض می شود
و دور می شود تا بد شدن را انتخاب نکند
نمی رنجد تا رد زخم هایش کسی را نرنجاند.
۴۷.۸k
۱۰ دی ۱۴۰۰