📚 معرفی کتاب «ده روز آخر»
📚 معرفی کتاب «ده روز آخر»
این اثر روایتی است شفاهی از وقایع واپسین روزهای همراهی با شهید مدافع حرم «ابراهیم عشریه» که در منطقه جنوب حلب (سوریه) به وقوع پیوسته است. وقایع ثبت شده در این نوشتار برگرفته شده از گزارشات و دستنوشتههای خود شهید بزرگوار و سایر همرزمانشان در ۱۰ روز آخر مأموریت میباشد که وقایع هر روز در قالب یک فصل روایت شده است.
📌 از ملاحظات و نکات قابل توجه این کتاب، نگارش مبتنی بر عین اتفاقات و وقایع صحنه نبرد میباشد که بر شهید ابراهیم عشریه و سایر همرزمان ایشان گذشته است. مطالعه این کتاب به شما امکان حضور در تیم رزمی شهید عشریه و درک موقعیتهای عملیاتی جنوب حلب در مدت ده روز پُرماجرا را میدهد.
📙 برشی از متن کتاب:
گوشم مدام به مکالمات بیسیم بود. منتظر شنیدن صدای ابراهیم بودم.
عمار پشت سرِ هم تراب را صدا میکرد.
ابراهیم جواب نمیداد. دل توی دلم نبود؛ مدام با خودم میگفتم: «ابراهیم تو رو خدا جواب بده...»
کمکم داشتم نگرانش میشدم. یاد حرفش افتادم که گفت: «دوست دارم با هم شهید بشیم.»
درست ده روز قبل از شهادت، بزرگی در عالم رؤیا مژده وصل را به او داده بود. خود را آماده میکرد.
... نماز شبها و مناجاتش بوی رفتن میداد. اصلاً ماجرای این کتاب و آخرین فصل ابراهیم از همین جا آغاز میگردد.
📮 درصورت مطالعه این کتاب، لطفاً ثبت دیدگاه یا دلنوشته شما در انتهای صفحه معرفی کتاب (https://aref-e-mojahed.ir/?page_id=1158) فراموش نشود.
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 عارفان مجاهد | شهیدان عشریه و طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🆔 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
این اثر روایتی است شفاهی از وقایع واپسین روزهای همراهی با شهید مدافع حرم «ابراهیم عشریه» که در منطقه جنوب حلب (سوریه) به وقوع پیوسته است. وقایع ثبت شده در این نوشتار برگرفته شده از گزارشات و دستنوشتههای خود شهید بزرگوار و سایر همرزمانشان در ۱۰ روز آخر مأموریت میباشد که وقایع هر روز در قالب یک فصل روایت شده است.
📌 از ملاحظات و نکات قابل توجه این کتاب، نگارش مبتنی بر عین اتفاقات و وقایع صحنه نبرد میباشد که بر شهید ابراهیم عشریه و سایر همرزمان ایشان گذشته است. مطالعه این کتاب به شما امکان حضور در تیم رزمی شهید عشریه و درک موقعیتهای عملیاتی جنوب حلب در مدت ده روز پُرماجرا را میدهد.
📙 برشی از متن کتاب:
گوشم مدام به مکالمات بیسیم بود. منتظر شنیدن صدای ابراهیم بودم.
عمار پشت سرِ هم تراب را صدا میکرد.
ابراهیم جواب نمیداد. دل توی دلم نبود؛ مدام با خودم میگفتم: «ابراهیم تو رو خدا جواب بده...»
کمکم داشتم نگرانش میشدم. یاد حرفش افتادم که گفت: «دوست دارم با هم شهید بشیم.»
درست ده روز قبل از شهادت، بزرگی در عالم رؤیا مژده وصل را به او داده بود. خود را آماده میکرد.
... نماز شبها و مناجاتش بوی رفتن میداد. اصلاً ماجرای این کتاب و آخرین فصل ابراهیم از همین جا آغاز میگردد.
📮 درصورت مطالعه این کتاب، لطفاً ثبت دیدگاه یا دلنوشته شما در انتهای صفحه معرفی کتاب (https://aref-e-mojahed.ir/?page_id=1158) فراموش نشود.
─┅🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃┅─
🎁 عارفان مجاهد | شهیدان عشریه و طهماسبی
🌐 | www.aref-e-mojahed.ir
🆔 | @arefanemojahed
📧 | info@aref-e-mojahed.ir
✅ نشرش با شما
۱.۹k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.