۱۰ سال بعد
۱۰ سال بعد
۲۴ ساعت قبل از مردن
جانگ می : امشب اصلا خوابم نمیبره البته که چیزه عجیبی نیست کار هر شبم همینه
فقط فرقش اینکه گاهی وقتا اینقدر توی این دریای پر عمقی که برای خودم ساختم غرق میشم که مطمئنم دیگه بر گشتی نداره
خیلی دلم تنگ شده برای اتاق زیر شیرونی ، کوچیک که بودم همیشه وقتی کار اشتباهی میکردم پدرم میخواست تنبیه کنه میرفتم اونجا تا از عصبانیتش کم بشه، یجوری همیشه اون اتاق منو نجات میداد تصمیم گرفتم دوباره برم در اتاق بازم کردم خیلی آروم بدون که کسی متوجه بشه رفتم طبقه بالا در باز کردم اومدم بر گردم برق ش روشن کنم که پام گیر کرد به اون کتابخونه قدیمی هم خودم افتادم هم تمام کتاباش تا کسی بلند نشده از خواب سریع کتابا رو سر جا گذاشتم که یه در عجیب پشت قفسه ها دیدم نوشته عجیبی رو درش بود الان وقت نبود صبح باید می اومدم دوباره ،رفتم تو اتاقم خوابیدم
صبح ساعت ۶( ۱۸ ساعت قبل از مردن
جانگ می : با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم رفتم صورتم شستم که خودمو تو آینه تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم چقدر صورتم بی روح شده بود زیر چشمام هم کبود شده بوده قرص های افسردگی روی میزم ،مگه چند سالم بود برا تحمل این همه حل بد بود
صدای در
جانگ می : بله
آجوما : دخترم بیاید پایین صبحانه آماده است پدرتون سر میز هستند اگر ( جانگ می پرسید وسط حرفش
جانگ می : بله آجوما میدونم پدرم رو وقت زمان حساسه این حرفا دیگه تکراریه شما برید الان منم میام
آجوما بدون هیچ حرفی رفت خیلی نگران جانگ می کوچولوش بود اون دختر شادی بود ولی الان
سر میز
جانگ می : صبح بخیر پدر
پدر جانگ می : صبح بخیر دخترم امروز میخواستم دوباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم راستی دیشب تو بودی تو اتاق زیر شیرونی صدای افتادن چیزی اومد
جانگ می : نه پدر من چیزی نشنیدم مطمئنید
پدر: حالا چیز مهمی نیست امروز بعد کالج راننده ام میاد دنبالت میارتت شرکت اونجا بهت میگم
جانگ می : پدر نمیشه خودتون بیاید دنبالم ( جانگ می همیشه دوست داشت پدرش مثل بقیه پدر های دیگه اونو ببره به کالج )
پدر: دوباره شروع نکن جانگ می ما قبلا درباره این موضوع صحبت کردیم من رفتم عصر میبینمت
جانگ می : حوصله خوردن نداشتم برا همین منم از سر میز بلند شدم بای آجوما من رفتم
اجوما : عزیزم تو هیچ نخوردی اول بخور صبحانه بعد برو
جانگ می : میل ندارم فعلا
(کل امروز داشتم به اینکه پدرم دوباره چه تصمیمی برا زندگیم گرفته فکر میکردم که زنگ خونه خورد و با راننده پدرم رفتم شرکت
منشی : سلام عزیزم خوش اومدید برید داخل پدرتون با مهمان هاشون منتظرتون هستند
جانگ می : مهمان هاش !! خیلی خوب ممنون
در زدم بعد از تایید رفتم داخل
از همون اول حس خوبی نداشتم
......
۲۴ ساعت قبل از مردن
جانگ می : امشب اصلا خوابم نمیبره البته که چیزه عجیبی نیست کار هر شبم همینه
فقط فرقش اینکه گاهی وقتا اینقدر توی این دریای پر عمقی که برای خودم ساختم غرق میشم که مطمئنم دیگه بر گشتی نداره
خیلی دلم تنگ شده برای اتاق زیر شیرونی ، کوچیک که بودم همیشه وقتی کار اشتباهی میکردم پدرم میخواست تنبیه کنه میرفتم اونجا تا از عصبانیتش کم بشه، یجوری همیشه اون اتاق منو نجات میداد تصمیم گرفتم دوباره برم در اتاق بازم کردم خیلی آروم بدون که کسی متوجه بشه رفتم طبقه بالا در باز کردم اومدم بر گردم برق ش روشن کنم که پام گیر کرد به اون کتابخونه قدیمی هم خودم افتادم هم تمام کتاباش تا کسی بلند نشده از خواب سریع کتابا رو سر جا گذاشتم که یه در عجیب پشت قفسه ها دیدم نوشته عجیبی رو درش بود الان وقت نبود صبح باید می اومدم دوباره ،رفتم تو اتاقم خوابیدم
صبح ساعت ۶( ۱۸ ساعت قبل از مردن
جانگ می : با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم رفتم صورتم شستم که خودمو تو آینه تا حالا اینقدر دقت نکرده بودم چقدر صورتم بی روح شده بود زیر چشمام هم کبود شده بوده قرص های افسردگی روی میزم ،مگه چند سالم بود برا تحمل این همه حل بد بود
صدای در
جانگ می : بله
آجوما : دخترم بیاید پایین صبحانه آماده است پدرتون سر میز هستند اگر ( جانگ می پرسید وسط حرفش
جانگ می : بله آجوما میدونم پدرم رو وقت زمان حساسه این حرفا دیگه تکراریه شما برید الان منم میام
آجوما بدون هیچ حرفی رفت خیلی نگران جانگ می کوچولوش بود اون دختر شادی بود ولی الان
سر میز
جانگ می : صبح بخیر پدر
پدر جانگ می : صبح بخیر دخترم امروز میخواستم دوباره موضوع مهمی باهات صحبت کنم راستی دیشب تو بودی تو اتاق زیر شیرونی صدای افتادن چیزی اومد
جانگ می : نه پدر من چیزی نشنیدم مطمئنید
پدر: حالا چیز مهمی نیست امروز بعد کالج راننده ام میاد دنبالت میارتت شرکت اونجا بهت میگم
جانگ می : پدر نمیشه خودتون بیاید دنبالم ( جانگ می همیشه دوست داشت پدرش مثل بقیه پدر های دیگه اونو ببره به کالج )
پدر: دوباره شروع نکن جانگ می ما قبلا درباره این موضوع صحبت کردیم من رفتم عصر میبینمت
جانگ می : حوصله خوردن نداشتم برا همین منم از سر میز بلند شدم بای آجوما من رفتم
اجوما : عزیزم تو هیچ نخوردی اول بخور صبحانه بعد برو
جانگ می : میل ندارم فعلا
(کل امروز داشتم به اینکه پدرم دوباره چه تصمیمی برا زندگیم گرفته فکر میکردم که زنگ خونه خورد و با راننده پدرم رفتم شرکت
منشی : سلام عزیزم خوش اومدید برید داخل پدرتون با مهمان هاشون منتظرتون هستند
جانگ می : مهمان هاش !! خیلی خوب ممنون
در زدم بعد از تایید رفتم داخل
از همون اول حس خوبی نداشتم
......
۱۴.۵k
۲۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.