زندگی جدید پارت۱۹
زندگی جدید پارت۱۹
ویو هانا
رفتم نشستم و همون دقیقه سوجین هم نشست که گوشیم زنگ خورد میسو بود رفتم بیرون جواب دادم و بعد از چند دقیقه خواستم برم که دیدم هیچکدوم از بچه ها جز هان و سوجین نیستن و داشتن باهم حرف میزدن
سوجین: تو چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟
هان: انقدر جلوی هانا بهم نچسب
سوجین: یعنی میخوای بگی هانا دو دوسش داری
هان: اره خیلی
سوجین: ولی من بیشتر از اون دوست دارم
هان: برام مهم نیست
سوجین: چی میگی
هان: اصلا ببینم موقه ای که دوست داشتم کجا بودی
سوجین: من اون موقه هیچ حسی بهت نداشتم
هان: منم الان هیچ حسی بهت ندارم
با فهمیدن گذشته ی هان و سوجین بغضت گرفته بود و حس میکردی یه ادم اضافه ای که نباید ماله هان باشی اما به سختی بغضت رو کنترل کردی و وقتی رفتن نشستن توهم رفتی و اونجا نشستی و چند دقیقه بعد همه اومدبن بیرون و رفتین خونه چون لینو هم تو ماشین بود نمیتونستی حرفی بهش بزنی و کل راه رو ساکت نشسته بودی و به بیرون نگاه میکردی که بالاخره رسیدین خونه و سریع رفتی تو اتاقت و هان هم متوجه حالت شد و اومد دنبالت و توی راه روی اتاق بودی که مچ دستت رو گرفت و توهم بغض داشتی و بغضت همون موقه ترکید
هانا: چرا بهم نگفتی
هان: چیرو
هانا: اینکه دوسش داشتی
هان: اون مال گذشته بود
هانا: چون مال گذشته بود نباید بهم میگفتی
هان: بنظرت اگه میگفتم از دستم عصبانی نمیشدی.. من نگفتم چون نمیخواستم از دستت بدم
هانا: باشه... ولی اون دوست داره ممکنه ما هرچه زودتر از هم جدا بشیم
هان: معلوم هست چی میگی
هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته
هانا:*گریه هات شدید تر شد و بغلش کردی*
هانی من میترسمم
هان:*محکم بغلت میکنه و بغضش میگیره
هانا: اون برای اینکه هق تورو به دست بیاره هق همه کار هق میکنه
هان: اشکال نداره من همیشه پیشتم و ازت جدا نمیشم*همون دقیقه بلندت کرد و برد تو اتاق خودت و گذاشت رو تختش و بغلت کرد و همونجا خوابیدین طرفای صبح بود که از خواب بیدار شدی و هان رو دیدی که خیلی کیوت بود و با خودت گفتی فراموش کردن این کیوت خیلی سخته و یه بوسه روی پیشونیش گذاشتی و بلند شدی و رفتی اب خوردی و بعد رفتی تو اتاق خودت و دراز کشیدی اما خوابت نمیومد و فکرت همش درگیره آینده تو و هان بود و از پنجره به بیرون نگاه کردی هوای خوبی بود و یه هودی مشکی پوشیدی و اروم از خونه زدی بیرون و مثل یه ادم افسرده و باخته توی خیابون راه میرفتی و داشتی از خیابون رد میشدی اما حواست به چراغ که قرمز شده بود نگاه نکرده بودی و نوری از بغلت میومد و بعد همه چی ساکت شد
ویو هانا
رفتم نشستم و همون دقیقه سوجین هم نشست که گوشیم زنگ خورد میسو بود رفتم بیرون جواب دادم و بعد از چند دقیقه خواستم برم که دیدم هیچکدوم از بچه ها جز هان و سوجین نیستن و داشتن باهم حرف میزدن
سوجین: تو چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟
هان: انقدر جلوی هانا بهم نچسب
سوجین: یعنی میخوای بگی هانا دو دوسش داری
هان: اره خیلی
سوجین: ولی من بیشتر از اون دوست دارم
هان: برام مهم نیست
سوجین: چی میگی
هان: اصلا ببینم موقه ای که دوست داشتم کجا بودی
سوجین: من اون موقه هیچ حسی بهت نداشتم
هان: منم الان هیچ حسی بهت ندارم
با فهمیدن گذشته ی هان و سوجین بغضت گرفته بود و حس میکردی یه ادم اضافه ای که نباید ماله هان باشی اما به سختی بغضت رو کنترل کردی و وقتی رفتن نشستن توهم رفتی و اونجا نشستی و چند دقیقه بعد همه اومدبن بیرون و رفتین خونه چون لینو هم تو ماشین بود نمیتونستی حرفی بهش بزنی و کل راه رو ساکت نشسته بودی و به بیرون نگاه میکردی که بالاخره رسیدین خونه و سریع رفتی تو اتاقت و هان هم متوجه حالت شد و اومد دنبالت و توی راه روی اتاق بودی که مچ دستت رو گرفت و توهم بغض داشتی و بغضت همون موقه ترکید
هانا: چرا بهم نگفتی
هان: چیرو
هانا: اینکه دوسش داشتی
هان: اون مال گذشته بود
هانا: چون مال گذشته بود نباید بهم میگفتی
هان: بنظرت اگه میگفتم از دستم عصبانی نمیشدی.. من نگفتم چون نمیخواستم از دستت بدم
هانا: باشه... ولی اون دوست داره ممکنه ما هرچه زودتر از هم جدا بشیم
هان: معلوم هست چی میگی
هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفته
هانا:*گریه هات شدید تر شد و بغلش کردی*
هانی من میترسمم
هان:*محکم بغلت میکنه و بغضش میگیره
هانا: اون برای اینکه هق تورو به دست بیاره هق همه کار هق میکنه
هان: اشکال نداره من همیشه پیشتم و ازت جدا نمیشم*همون دقیقه بلندت کرد و برد تو اتاق خودت و گذاشت رو تختش و بغلت کرد و همونجا خوابیدین طرفای صبح بود که از خواب بیدار شدی و هان رو دیدی که خیلی کیوت بود و با خودت گفتی فراموش کردن این کیوت خیلی سخته و یه بوسه روی پیشونیش گذاشتی و بلند شدی و رفتی اب خوردی و بعد رفتی تو اتاق خودت و دراز کشیدی اما خوابت نمیومد و فکرت همش درگیره آینده تو و هان بود و از پنجره به بیرون نگاه کردی هوای خوبی بود و یه هودی مشکی پوشیدی و اروم از خونه زدی بیرون و مثل یه ادم افسرده و باخته توی خیابون راه میرفتی و داشتی از خیابون رد میشدی اما حواست به چراغ که قرمز شده بود نگاه نکرده بودی و نوری از بغلت میومد و بعد همه چی ساکت شد
۶.۱k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.