p23
تهیونگ رفته بود داخل اشپز خونه تا کمی اب برای کوک بیاره ک دیدم بعد از تموم شدن کار کوک بدنش شل شد و افتاد روی من
ی: ک... کوک.... کوک خوبی....
همش تکونش میدادم اما هیچ جوابی ازش نشنیدم دیگه ترسیدم و صدامو بلند تر کردم
ی: کوک...... کوک بلند شو...... تهیونگ بدو بیا کوک بیهوش شده
تهیونگ اومد کوک رو از روی من بلند کرد
ته: کوک پسر بلند شو چت شد یهو
ی: ته ی کاری کن نباید توی اون وضعیت درمانش میکردم.... کاش میبردیمش بیمارستان*گریه و بغض*
ته: هیششش اروم باش چیزیش نیست فقط یکم فشارش افتاده...... من میرم داروخانه تا براش ی سرم بگیرم
ی: ن... ن بیا ببریمش بیمارستان
ته: نیازی نیست.... تو همینجا بشین پیشش تا من بیام.... دیگه گریه هم نکن
ی: ب.... باشه
تهیونگ رفت و نشستم روی مبل و سرشو گذاشتم روی پام و موهاشو ناز میکردم
ی: ب.. هق.. ببخشید.... کاش میبردمت بیمارستان *بغض*
حالا ک دقت کرده بودم ب صورتش چقدر ناز بود وقتی ک میخوابه درست مثل ی خرگوش کوچولو میمونه
همینجور ک توی نگاه کردنش غرق شده بودم صدای باز و بسته شدن در اومد برگشتم دیدم تهیونگه
ی: اومدی
ته: اره... بیا اینا رو بزن براش
دارو ها رو از داخل پلاستیک بیرون اوردم ک دیدم ی کیسه خون هم داخلشه
ی: این چیه؟
ته: وقتی بیدار شه ممکنه تشنه باشه اونو اوردم بدم بهش بخوره
ی: اوم... باشه
با کمک تهیونگ کوک رو بردیم داخل اتاق و گذاشتیمش روی تخت و سرم رو براش وصل کردم و امپول ها رو زدم توی سرم
نشستم کنار تخت تهیونگم ی صندلی اورد رو ب روی من نشست
ته: یورا... میخای وقتی کوک بیدار شد بریم بیرون؟
نگاهش کردم ک ی لبخند بهم زد
سرمو ب نشونه باشه تکون دادم
خیلی خسته بودم چشمام داشت بسته میشد
ک دیدم ته دستشو گذاشت روی دستم
ته: برو یکم استراحت کن
ی: ن.... تا وقتی ک بیدار نشه نمیرم..... تقصیر من بود...
ته: هیششش..... تقصیر تو نیست باشه؟..... حالا ک نمیری..*دستمو گرفت بلندم کرد برد اون طرف کوک *
ته: دراز بکش همینجا بخواب منم میشینم کنارت خوبه؟
ی: اوهوم
دراز کشیدم تهیونگ شروع کرد ب نوازش کردن سرم منم دو مین بعد خوابم برد
لایک۳٠
کامنت۲٠
نظر یادتون نره💚
ی: ک... کوک.... کوک خوبی....
همش تکونش میدادم اما هیچ جوابی ازش نشنیدم دیگه ترسیدم و صدامو بلند تر کردم
ی: کوک...... کوک بلند شو...... تهیونگ بدو بیا کوک بیهوش شده
تهیونگ اومد کوک رو از روی من بلند کرد
ته: کوک پسر بلند شو چت شد یهو
ی: ته ی کاری کن نباید توی اون وضعیت درمانش میکردم.... کاش میبردیمش بیمارستان*گریه و بغض*
ته: هیششش اروم باش چیزیش نیست فقط یکم فشارش افتاده...... من میرم داروخانه تا براش ی سرم بگیرم
ی: ن... ن بیا ببریمش بیمارستان
ته: نیازی نیست.... تو همینجا بشین پیشش تا من بیام.... دیگه گریه هم نکن
ی: ب.... باشه
تهیونگ رفت و نشستم روی مبل و سرشو گذاشتم روی پام و موهاشو ناز میکردم
ی: ب.. هق.. ببخشید.... کاش میبردمت بیمارستان *بغض*
حالا ک دقت کرده بودم ب صورتش چقدر ناز بود وقتی ک میخوابه درست مثل ی خرگوش کوچولو میمونه
همینجور ک توی نگاه کردنش غرق شده بودم صدای باز و بسته شدن در اومد برگشتم دیدم تهیونگه
ی: اومدی
ته: اره... بیا اینا رو بزن براش
دارو ها رو از داخل پلاستیک بیرون اوردم ک دیدم ی کیسه خون هم داخلشه
ی: این چیه؟
ته: وقتی بیدار شه ممکنه تشنه باشه اونو اوردم بدم بهش بخوره
ی: اوم... باشه
با کمک تهیونگ کوک رو بردیم داخل اتاق و گذاشتیمش روی تخت و سرم رو براش وصل کردم و امپول ها رو زدم توی سرم
نشستم کنار تخت تهیونگم ی صندلی اورد رو ب روی من نشست
ته: یورا... میخای وقتی کوک بیدار شد بریم بیرون؟
نگاهش کردم ک ی لبخند بهم زد
سرمو ب نشونه باشه تکون دادم
خیلی خسته بودم چشمام داشت بسته میشد
ک دیدم ته دستشو گذاشت روی دستم
ته: برو یکم استراحت کن
ی: ن.... تا وقتی ک بیدار نشه نمیرم..... تقصیر من بود...
ته: هیششش..... تقصیر تو نیست باشه؟..... حالا ک نمیری..*دستمو گرفت بلندم کرد برد اون طرف کوک *
ته: دراز بکش همینجا بخواب منم میشینم کنارت خوبه؟
ی: اوهوم
دراز کشیدم تهیونگ شروع کرد ب نوازش کردن سرم منم دو مین بعد خوابم برد
لایک۳٠
کامنت۲٠
نظر یادتون نره💚
۲۹.۳k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.