حالا که فکر میکنم میبینم واقعا او را نداشتم

حالا که فکر میکنم میبینم واقعا او را نداشتم
حتی برای لحظه ای...
هیچ خاطره به خصوصی ندارم که بگویم فلان جا او مال من بود...
هیچ خیابان یا پارکی نیست که با او قدم زده باشم... یا مثلا کافه ای که در آن قهوه خورده باشیمو درمورد آینده حرف بزنیم... در هیچ شهربازی سوار رنجر نشدیم ... اصلا هیچ هیجانی را تجربه نکردیم.. ما حتی عکسهای دونفره هم نمیگرفتیم ...
هیچ چیز مشترکی بین ما نبود ... هیچ چیز!!!!!
پس این حالت جنون وار در این نقطه از زندگی از کجا آمده؟؟؟؟
اینکه هر کس و هر چیزی مرا به یاد او می اندازد؟؟؟
تو خیلی زود رفتی..
اصلا انگار آمده بودی که بروی..
آمدی و حسرت دستانت را بر دلم گذاشتی و رفتی..
حسرت ذوب شدنم پس از هر نگاه تو....
حسرت نوشیدن یک فنجان قهوه در کنار هم...
دلم عجیب تنگ است برای کسی که هیچ خاطره ای با او نداشتم... برای کسی که نمیشود حتی لحظه ای او را داشته باشم...
دیدگاه ها (۱۲۰)

خــــــــــدایـــــــاایــن ســَــرنــوشــتــی کـه بـرایـ...

مـــــــــرسی که هستی داداش #Danial

-↯↯‏دلتنگـــــی اتفاق عجـــــیبی ست؛↯↯↯↯‏گویـــــی ڪه خواهــ...

"𝙼𝙰𝙵𝙸𝙰 𝚆𝙰𝙸𝙵""𝙿𝙰𝚁𝚃_𝟸"بعد از کمی خشک شدن کنار اون بخاری که هیچ...

تکپارتی جیهوپ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط