رمان اشنا ترین قریبه شهر
رمان اشنا ترین قریبه شهر
۱ ماه بعد
امروز قرار بود پسر اقای کاشی ببینم حاضر شدم یه لباس با دامن ک دامنش رو زانوم بود پوشیدم و رفتم پایین اوه چ جذابم بود کپی باباش بود ولی موهاش رنگ بود و یه گوشواره مشکی داشت رفتم جلوش نشستم گوشی بابا(حال ندارم بگم اقای کاشی) زنگ خورد و رفت بیرون ارسلان گفت
_خب دیانا
__اسمتون ارسلان دیگه درست؟
پاش انداخت رو اونیکی پاش و سیس مسخره ای گرفت و گفت
_بله
_خوشبختم
_خب تبریک میگم
_برا چی
_روی مغز بابام کار کردی
_چی
_تو خودت خوانواده نداری یا اینکه اونا بیرونت کردن هه حتا خوانوادت نگهت نداشتن
_اول اینکه چیزی نمیدونی الکی زر نزن دوم ابنکه چشم نداری ببینی یه دختر جذاب جلوت نشست همه دوست دارن من دخترشون باشم....خوانوادمم تو تصادف فوت کردن
(ببخشید طول دادم)
۱ ماه بعد
امروز قرار بود پسر اقای کاشی ببینم حاضر شدم یه لباس با دامن ک دامنش رو زانوم بود پوشیدم و رفتم پایین اوه چ جذابم بود کپی باباش بود ولی موهاش رنگ بود و یه گوشواره مشکی داشت رفتم جلوش نشستم گوشی بابا(حال ندارم بگم اقای کاشی) زنگ خورد و رفت بیرون ارسلان گفت
_خب دیانا
__اسمتون ارسلان دیگه درست؟
پاش انداخت رو اونیکی پاش و سیس مسخره ای گرفت و گفت
_بله
_خوشبختم
_خب تبریک میگم
_برا چی
_روی مغز بابام کار کردی
_چی
_تو خودت خوانواده نداری یا اینکه اونا بیرونت کردن هه حتا خوانوادت نگهت نداشتن
_اول اینکه چیزی نمیدونی الکی زر نزن دوم ابنکه چشم نداری ببینی یه دختر جذاب جلوت نشست همه دوست دارن من دخترشون باشم....خوانوادمم تو تصادف فوت کردن
(ببخشید طول دادم)
۱۰.۳k
۱۲ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.