چای سرد
خم شده ام روی نقشه بزرگ با کلی خرت و پرت اطرافم.
قبل از اینکه صدای در زدنش بیاید از عطرش میفهمم آمده...
_بیا تو...
بیصدا در را باز میکند. از دیدن اینهمه کاغذ و مداد و کیف و مهمتر از همه نقشه مشخصا تعجب کرده.
غلت میزنم روی نقشه و مداد توی دستم را میگذارم بین لبها و بینی ام...
خوب نگاهش میکنم.
_به چی زل زدی؟ دستش را می آورد سمتم و من محکم میچسبم دستش را و بلند میشوم...
+ دارم تصویرت را ذخیره میکنم برای بعدها.
نگاهش از من میرود روی نقشه و کیف و چمدان... به محض برگرداندن صورتش محکم میبوسمش... سعی میکند خودش را رها کند اما وقتی نفس عمیق مرا حس میکند بیخیال میشود...
_ الهام
+ خیلی وقت بود صدایم نزده بودی... حواست هست؟
_ الهام
+ جانم!
_ اینجا چه خبره؟ تو خوبی؟
از آغوشش بیرون می آیم. لبخند میزنم اما مخاطب زیرک باید تلخیش را حس کند...
خودم را به نشنیدن میزنم: حالا که بعد مدتها اومدی بذار برات چایی بریزم. همیشه دلم میخواست یه روز برات چایی بریزم... آرام میگویم:مثل زوج های واقعی...
مینشیند کنار نقشه... کاغذها را سرسری زیر و رو میکند...
در چمدان را با پا میبندم.میگویم: نمیخواهی بنشینی روی صندلی... ببخشید دیگر کلبه درویشی تک نفره من یک صندلی بیشتر ندارد. من همینجا روی چمدان می نشینم.
تغییر رنگ نگاهش را میفهمم.آنقدر با عکسهایش زندگی کرده ام که حتی بدون لمس پیشانیش بفهمم عرق روی آن عرق سرد است.
بی میل مینشیند روی صندلی. چایی را میگذارم مقابلش.
_ اینجا چه خبره؟
مثل بچه ها با ذوق یک دفترچه برمیدارم. دفترچه با جلد سیاه.
+این لیست سیاه منه. آدمایی که قراره دور بریزم. کارایی که قراره دور بریزم.این نقشه رو گذاشتم ببینم کدوم انتخابم فاصله اش با اینجا بیشتره. بقیش که دیگه مشخصه
_ لیست سیاه؟ سفر؟ چمدان؟ میخوای بری؟!!!!
عصبانیت بود یا بهت نمیدونم... شایدم هر دو...
بهرحال تقصیر من نبود. من همه رو توی ویس ها گفته بودم. اینکه اون عادت به نشنیدن و نخوندن پیامهام داشت تقصیر من نبود...
با عجله اشک گوشه چشمم رو پاک کردم. لبخند زدم: گفته بودم که... گوش ندادی؟
کمکم میکنی؟ من خیلی نقشه بلد نیستم... تو که همش مسافرتی حتما میتونی کمک کنی...
بلند شد...نشست کنارم روی زمین...
صورتم را با دستش چرخوند سمت خودش. اشکهای صورتم دستش رو خیس کرد...
_ نمیتونم منصرفت کنم؟ یه دفعه چیشد؟
دستاشو آروم بوسیدم: اینطوری بهتره...
خوبه اینو میگی اما واقعیت نداره. تو قصد نداری منصرفم کنی. یه دفعه نشد... یکماهه دارم بهش فکر میکنم... و تو هر بار مصمم ترم کردی...
چاییت سرد شد. عوضش میکنم.
الهام جعفری
دل و عقل
#عکس_نوشته
قبل از اینکه صدای در زدنش بیاید از عطرش میفهمم آمده...
_بیا تو...
بیصدا در را باز میکند. از دیدن اینهمه کاغذ و مداد و کیف و مهمتر از همه نقشه مشخصا تعجب کرده.
غلت میزنم روی نقشه و مداد توی دستم را میگذارم بین لبها و بینی ام...
خوب نگاهش میکنم.
_به چی زل زدی؟ دستش را می آورد سمتم و من محکم میچسبم دستش را و بلند میشوم...
+ دارم تصویرت را ذخیره میکنم برای بعدها.
نگاهش از من میرود روی نقشه و کیف و چمدان... به محض برگرداندن صورتش محکم میبوسمش... سعی میکند خودش را رها کند اما وقتی نفس عمیق مرا حس میکند بیخیال میشود...
_ الهام
+ خیلی وقت بود صدایم نزده بودی... حواست هست؟
_ الهام
+ جانم!
_ اینجا چه خبره؟ تو خوبی؟
از آغوشش بیرون می آیم. لبخند میزنم اما مخاطب زیرک باید تلخیش را حس کند...
خودم را به نشنیدن میزنم: حالا که بعد مدتها اومدی بذار برات چایی بریزم. همیشه دلم میخواست یه روز برات چایی بریزم... آرام میگویم:مثل زوج های واقعی...
مینشیند کنار نقشه... کاغذها را سرسری زیر و رو میکند...
در چمدان را با پا میبندم.میگویم: نمیخواهی بنشینی روی صندلی... ببخشید دیگر کلبه درویشی تک نفره من یک صندلی بیشتر ندارد. من همینجا روی چمدان می نشینم.
تغییر رنگ نگاهش را میفهمم.آنقدر با عکسهایش زندگی کرده ام که حتی بدون لمس پیشانیش بفهمم عرق روی آن عرق سرد است.
بی میل مینشیند روی صندلی. چایی را میگذارم مقابلش.
_ اینجا چه خبره؟
مثل بچه ها با ذوق یک دفترچه برمیدارم. دفترچه با جلد سیاه.
+این لیست سیاه منه. آدمایی که قراره دور بریزم. کارایی که قراره دور بریزم.این نقشه رو گذاشتم ببینم کدوم انتخابم فاصله اش با اینجا بیشتره. بقیش که دیگه مشخصه
_ لیست سیاه؟ سفر؟ چمدان؟ میخوای بری؟!!!!
عصبانیت بود یا بهت نمیدونم... شایدم هر دو...
بهرحال تقصیر من نبود. من همه رو توی ویس ها گفته بودم. اینکه اون عادت به نشنیدن و نخوندن پیامهام داشت تقصیر من نبود...
با عجله اشک گوشه چشمم رو پاک کردم. لبخند زدم: گفته بودم که... گوش ندادی؟
کمکم میکنی؟ من خیلی نقشه بلد نیستم... تو که همش مسافرتی حتما میتونی کمک کنی...
بلند شد...نشست کنارم روی زمین...
صورتم را با دستش چرخوند سمت خودش. اشکهای صورتم دستش رو خیس کرد...
_ نمیتونم منصرفت کنم؟ یه دفعه چیشد؟
دستاشو آروم بوسیدم: اینطوری بهتره...
خوبه اینو میگی اما واقعیت نداره. تو قصد نداری منصرفم کنی. یه دفعه نشد... یکماهه دارم بهش فکر میکنم... و تو هر بار مصمم ترم کردی...
چاییت سرد شد. عوضش میکنم.
الهام جعفری
دل و عقل
#عکس_نوشته
۳۲.۲k
۲۸ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.