پارت ۲۱✦♪
پارت ۲۱✦♪
آروم اومد توی نور ماه و چهرش مشخص شد.
رامون: آماندا آروم باش، خب!
+ایییهیم ایییهیم(یعنی آره😐)
_خیلی خب...
آروم دستش رو از روی دهنم برداشت.
مثل همیشه خونسرد گفت: خب خانوم کوچولو، نمیخوای بگی اینجا چی کار می کردی؟
+ به تو چه
_ ای بابا، آماندا چرا نمیتونی مثل آدم جوابمو بدی؟
+ چون دلم نمیخواد
_ خیلی خب، حداقل بگو چرا این موقع شب بیداری؟
+خب... بازم به تو چه
خوبه همین طوری باید برم رو مخش، این طوری یاد میگیره تو کارای من نباید دخالت کنه. پسره پر رو
★رامون★
این دختر چرا این جوریه؟ هر چی میگم اونم یه چی میگه😑
خدا صبرم بده😒
همون لحظه با صدای شیرینش گفت: حالا خودت چی؟
+ من چی؟
_ خودت اینجا چیکار میکنی؟
+ اومده بودم برم بیرون تا یکم توی باغ بچرخم بعد هم برم بخوابم.
_ آهان، که اینطور
+ آره
داشتم با آماندا حرف میزدم که یه دفعه یه ایده به زهنم رسید.
✦آماندا✦
داشتم با رامون جر و بحث یه دفعه رامون دستم رو گرفت و محکم کشیدم و شروع کرد به دویدن.
سریع میدوید و منو از کلی پله سریع میبرد بالا تا اینکه رسیدیم به مکانی که رامون ایستاد.
رامون آروم به من گف: آماندا چشمات رو ببند خب
+ آ... باشه
چشمام رو بستم و دستش رو گرفتم رو رفتم دنباش، تا اینکه گفت: آماندا میتونی چشمات رو باز کنی
آروم چشمام رو باز کردم و...
اینم از پارت ۲۱ همون پارتی که بیشتر شما منتظرش بودید🙂
آروم اومد توی نور ماه و چهرش مشخص شد.
رامون: آماندا آروم باش، خب!
+ایییهیم ایییهیم(یعنی آره😐)
_خیلی خب...
آروم دستش رو از روی دهنم برداشت.
مثل همیشه خونسرد گفت: خب خانوم کوچولو، نمیخوای بگی اینجا چی کار می کردی؟
+ به تو چه
_ ای بابا، آماندا چرا نمیتونی مثل آدم جوابمو بدی؟
+ چون دلم نمیخواد
_ خیلی خب، حداقل بگو چرا این موقع شب بیداری؟
+خب... بازم به تو چه
خوبه همین طوری باید برم رو مخش، این طوری یاد میگیره تو کارای من نباید دخالت کنه. پسره پر رو
★رامون★
این دختر چرا این جوریه؟ هر چی میگم اونم یه چی میگه😑
خدا صبرم بده😒
همون لحظه با صدای شیرینش گفت: حالا خودت چی؟
+ من چی؟
_ خودت اینجا چیکار میکنی؟
+ اومده بودم برم بیرون تا یکم توی باغ بچرخم بعد هم برم بخوابم.
_ آهان، که اینطور
+ آره
داشتم با آماندا حرف میزدم که یه دفعه یه ایده به زهنم رسید.
✦آماندا✦
داشتم با رامون جر و بحث یه دفعه رامون دستم رو گرفت و محکم کشیدم و شروع کرد به دویدن.
سریع میدوید و منو از کلی پله سریع میبرد بالا تا اینکه رسیدیم به مکانی که رامون ایستاد.
رامون آروم به من گف: آماندا چشمات رو ببند خب
+ آ... باشه
چشمام رو بستم و دستش رو گرفتم رو رفتم دنباش، تا اینکه گفت: آماندا میتونی چشمات رو باز کنی
آروم چشمام رو باز کردم و...
اینم از پارت ۲۱ همون پارتی که بیشتر شما منتظرش بودید🙂
۲.۱k
۱۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.