جیمین فیک زندگی پارت ۶۱#
جیمین فیک زندگی پارت ۶۱#
یونگی: النا حاملست
جیمین: چی میگی
ات: جیمین چی شده
جیمین رو به ات : هیچی عزیزم من یه دقیقه برم بیرون
رفتمبیرون اتاق جایی که ات صدام رو نشنوه
جیمین: خب چی میگی
یونگی: النا حالش بد بود دکتر اومد و از یه آزمایش گفتن که حاملست
جیمین: الان بچه من تو شکم اونه
ویوات
خواستم بر صبحونه بخورم . درباز بود و صدای جیمین رو شنیدم
جیمین: الان بچه من تو شکم اونه
با این حرف خشک شدم اما نمیتونستم همونجا وایستم سریع رفتم تو دستشویی بغضم شکست و گریم گرفته بود گوشیم رو گرفتم.
ات: الوو(با بغض)
مانلی: ات چی شده حالت خوبه
ات: میشه بیای دنبالم
مانلی: باشه الان میام
جیمین: عزیزم کجایی بیا صبحونه
سریع صورتم رو شستم و صدام رو صاف کردم و رفتم بیرون و بی توجه به جیمین رفتم وسایل و داروهام رو جمع کردم .
جیمین: را وسایلت رو جمع میکنی بیا صبحونه چابی ریختم برات
ات( طوری که سعی میکرد بغض معلوم نشه) : نه میخوام برم خونه...
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنید
یونگی: النا حاملست
جیمین: چی میگی
ات: جیمین چی شده
جیمین رو به ات : هیچی عزیزم من یه دقیقه برم بیرون
رفتمبیرون اتاق جایی که ات صدام رو نشنوه
جیمین: خب چی میگی
یونگی: النا حالش بد بود دکتر اومد و از یه آزمایش گفتن که حاملست
جیمین: الان بچه من تو شکم اونه
ویوات
خواستم بر صبحونه بخورم . درباز بود و صدای جیمین رو شنیدم
جیمین: الان بچه من تو شکم اونه
با این حرف خشک شدم اما نمیتونستم همونجا وایستم سریع رفتم تو دستشویی بغضم شکست و گریم گرفته بود گوشیم رو گرفتم.
ات: الوو(با بغض)
مانلی: ات چی شده حالت خوبه
ات: میشه بیای دنبالم
مانلی: باشه الان میام
جیمین: عزیزم کجایی بیا صبحونه
سریع صورتم رو شستم و صدام رو صاف کردم و رفتم بیرون و بی توجه به جیمین رفتم وسایل و داروهام رو جمع کردم .
جیمین: را وسایلت رو جمع میکنی بیا صبحونه چابی ریختم برات
ات( طوری که سعی میکرد بغض معلوم نشه) : نه میخوام برم خونه...
.
.
.
امیدوارم خوشتون بیاد و حمایت کنید
- ۲۸.۳k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط