یه وقت هایی ادم عجیب دلش دیوانگی میخواهد

یه وقت هایی ادم عجیب دلش دیوانگی میخواهد.
از ان هایی که باید نصفه شبی بزنی بیرون
و تمام شهر را با چراغ های قرمزش پشت سر بگذاری.
باید رفت و بایک اهنگ قدیمی
تا طلوع برنگشت.
از همان دیوانگی هایی که بوی یک کافه قدیمی میدهد که تا صبح در حد جنون شعر بخوانی
و هزار بار پشت هر خطش عاشق شوی
و مدام چایت سرد شود و بگویی بعدی "لطفا".
شاید هم بد نباشد برای خودت یک کتاب بخری.
چشمانت را ببندی
و صفحه ای را ناگهان باز کنی,اولین شعر از هر کتاب که دلت را لرزاند انتخاب کنی و بعد بنویسی تقدیم به بهترین زندگیم.
تقدیم به "خودم".
اصلا گاهی وقت ها دیوانگی
یعنی بگذاری تا سر حد انجماد یخ بزنی.
اصلا تا خون زیر پوستت یخ نکرده
یا تا اولین سرفه حداقل, دست از پیاده روی برنداری.
"گاهی وقت ها برای خوب شدن باید مریض شد."
اوج دیوانگی یعنی
یک نگاه خیره...
تنها,کنار
جدول خیابان...
با یک اهنگ مخصوص
که اصلا نمیدانم چند ساعت است
که دارد مدام تکرار میشود...

#𝑺𝒆𝒕𝒂𝒓𝒆𝒉★⦄
دیدگاه ها (۲)

قرار بود جای این زخم ها خوب شود...قرار نبود که بعد از این هم...

گر چه پاییز استاما هر صبحاز دریچه ی چشمانِ تو بهار می روید.....

بعضیها هم اینجورین که میگن:«تو اگر من رو دوست داشته باشیبخاط...

جا نخواهم زد!دردهایم را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیش...

مدتی بود در کافه ی یک دانشگاه کار میکردم و شب را هم همانجا م...

## وانشات: خدای مرگ و گل خجالتی### ۳. ملاقات‌های شبانه زیر ن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط