شهید زین الدین: ما باید حسین وار بجنگیم
شهید زین الدین: ما باید حسین وار بجنگیم
حسین وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی
وقتی به اتاق فرماندهی لشکر 17 میرفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه میکردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی میدیدیم، متوجّه میشدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش میرفتیم. و اگر چنین پوتینی وجود نداشت، از همانجا برمیگشتیم و اصلاً وارد اتاق نمیشدیم.
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بدهکارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من، هنوز رو دربایستی داشتم. حتی روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم. یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباس هایش را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش، دارد نماز می خواند. این قدر خجالت کشیدم و خود را سرزنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباس هایش را بشویم. نمازش که تمام شد احساس من را فهمید. گفت: «آدم باید همه جورش را ببیند»
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد».
قبل از انقلاب بود دیدم پسرم با یه بغل مجله اومد خونه. مجله هارو که دیدم تعجبم بیشتر شد. همون تصویر هنر پیشه های سینما و رقاصه ها و ... گفتم:پسرم این همه مجله چیه خریدی؟ اونم از این مجلات کثیف... تو که اهل این چیزا نبودی؟ تو به محرم نگاه نمیکنی چه برسه به اینها. گفت: پول یک ماه کارم و دادم اینا رو از باجه ی سرکوچه خریدم تا بسوزونمشون.. تا بقیه جوونای محل نخرن گفتم: مادر جان این یه باجه که تو شهر نیست.. مجلات همه شهرو که نمیتونی بخری؟ گفت اما فردای قیامت میتونم به خدا بگم که من هرچه در وسع و توانم بود. به وظیفه ام عمل کردم.
#خدا #حسین(ع) #شهیدزین_الدین #زندگی #لشکر #پوتین #شهادت #باختران#روزه #حسینیه #عزاداری #شهید #روزه_قضا #شوهر #مدرسه #لباس #چادر #خجالت #نماز #آدم #عملیات #دختر #نامه #پدر #فرزند #انقلاب #مجله#سینما #رقاصه #پول#مادر #قیامت #وسع #توان #وظیفه
حسین وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی
وقتی به اتاق فرماندهی لشکر 17 میرفتیم، قبل از ورود، ابتدا جلوی اتاق را نگاه میکردیم، اگر یک جفت پوتین کهنه و ساییده شده و گرد و خاکی میدیدیم، متوجّه میشدیم که آقا مهدی برگشته و به دیدنش میرفتیم. و اگر چنین پوتینی وجود نداشت، از همانجا برمیگشتیم و اصلاً وارد اتاق نمیشدیم.
چند روز قبل از شهادتش، از سردشت می رفتیم باختران. بین حرف هایش گفت«بچه ها! من دویست روز روزه بدهکارم» تعجب کردیم. گفت «شش ساله هیچ جا ده روز نمونده ام که قصد روزه کنم.» وقتی خبر رسید شهید شده، توی حسینیه انگار زلزله شد.کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد. توی سر و سینه شان می زدند. چند نفر بی حال شدند و روی دست بردنشان. آخر مراسم عزاداری، آقای صادقی گفت«شهید، به من سپرده بود که دویست روز روزه ی قضا داره. کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره؟» همه بلند شدند. نفری یک روز هم روزه می گرفتند، می شد ده هزار روز.
درست است که دیگر با هم زن و شوهر شده بودیم، ولی من، هنوز رو دربایستی داشتم. حتی روم نمی شد توی صورتش نگاه کنم. یک بار از مدرسه که برگشتم خانه، دیدم لباس هایش را شسته، آویزان کرده و چون لباس دیگری نداشته چادر من را پیچیده دورش، دارد نماز می خواند. این قدر خجالت کشیدم و خود را سرزنش کردم که چرا خانه نبودم تا لباس هایش را بشویم. نمازش که تمام شد احساس من را فهمید. گفت: «آدم باید همه جورش را ببیند»
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد».
قبل از انقلاب بود دیدم پسرم با یه بغل مجله اومد خونه. مجله هارو که دیدم تعجبم بیشتر شد. همون تصویر هنر پیشه های سینما و رقاصه ها و ... گفتم:پسرم این همه مجله چیه خریدی؟ اونم از این مجلات کثیف... تو که اهل این چیزا نبودی؟ تو به محرم نگاه نمیکنی چه برسه به اینها. گفت: پول یک ماه کارم و دادم اینا رو از باجه ی سرکوچه خریدم تا بسوزونمشون.. تا بقیه جوونای محل نخرن گفتم: مادر جان این یه باجه که تو شهر نیست.. مجلات همه شهرو که نمیتونی بخری؟ گفت اما فردای قیامت میتونم به خدا بگم که من هرچه در وسع و توانم بود. به وظیفه ام عمل کردم.
#خدا #حسین(ع) #شهیدزین_الدین #زندگی #لشکر #پوتین #شهادت #باختران#روزه #حسینیه #عزاداری #شهید #روزه_قضا #شوهر #مدرسه #لباس #چادر #خجالت #نماز #آدم #عملیات #دختر #نامه #پدر #فرزند #انقلاب #مجله#سینما #رقاصه #پول#مادر #قیامت #وسع #توان #وظیفه
۳.۴k
۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.