سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و داد زد ؛
سرش رو از پنجره ماشین کرد بیرون و داد زد ؛
من خیلی این آقاعه رو دوست دارم !
منم دستم رو گذاشتم رو بوق تا بلندتر داد بزنه و همه ببینن و بفهمن دیوونهس ، ولی نمیدونست من از اون دیوونهترم . .
هر بار که میخواست این کارو کنه دستم رو میذاشتم رو بوق تا بلندتر صدای دوستت دارمش رو بشنوم !
یه جوری بود که انگار نه انگار کسی
غیر از ما تو این شهر باشه ؛
روی جدول باهم گردو شکستم بازی میکردیم
گردو شکستم ، گردو شکستم . .
میدونست به لباسهام و کفشام حساسم ،
اونم همیشه وقتی میخواست ببوستم میرفت رویِ کفشهام تا قدش برسه !
اینجوری هم عصبیم میکرد ، هم آروم . .
هر وقت میخواستم برسونمش خونه ، دو تا کوچه بالاتر ماشین رو پارک میکردم تا
با هم پیاده تا خونشون بُدوئیم
صدایِ پاهاش ، صدای نفس زدناش ؛
آخرش هم همون بغل گرم . .
همیشه موقع خداحافظی بهش میگفتم که به مامانت بگو دخترشو خیلی دوست دارم !
آخه تنها چیزی که داشتم برای ثابت کردن عشقم خودم بودم و دوست داشتنم ؛
نه خونه داشتم ، نه پولی که بتونم خودم برم به مامانش این حرف رو بزنم !
ترس از دست دادنش همیشه تو دلم بود . .
جوری که بعد از خداحافظی ، برگشتنی اون مسیر رو گریه میکردم ؛
همون شب که رسیدم خونه بهم پیام داد که فرداشب بیا به مامانم بگو که دوستم داری !
شوکه شدم که چرا یه دفعه اینو گفت ، با این که وضعیتم رو میدونست ؛
بهش گفتم نمیتونم خودت که میدونی دوستت دارم ؛
گفت : دوست دارم که همش حرفه تو دوستم نداری !
نمیدونستم باز چی شده بود که این حرفارو میزد . .
حوصله بحث کردن و کش دادن قضیه رو نداشتم همیشه شب که میشد بهونه میگرفت و صبحش درست میشد .
دو روز ندیدمش و فقط به هم پیام میدادیم ؛
ولی مثل همیشه نبود ؛ دیگه بعد از پیامهاش نمیگفت عشقم نمیگفت عزیزم ،
دیگه بعد از شب بخیر گفتنها قلب نمیفرستاد . .
تا یه شب عکس یه سبد گل گذاشت پروفایلش بهم گفت ؛
دیر کردی ، همین .
فقط بهم گفت دیر کردی . .
بعد عکس پروفایلش رفت و آخرین بازدیدش هم شد خیلی وقت پیش ! خیلی وقتِ پیش . .
حالا من از خیلی وقت پیش پشت هر چراغِ قرمزی که وایمیستم دستم رو میذارم رو بوق
از خیلی وقت پیش من موندم و گردوهای شکسته . .
کفشهای خاکی و جای خالی بوسههاش . .
صدای پاهاش و نفس نفس زدناش و بغلِ گرمش ؛
فردایِ من خیلی وقته که مُرده و تو
خیلی وقت پیش جا مونده !
از خیلی وقت پیش پیرمردی شدم که دیر کرد
که آلزایمر گرفت و فقط عشقش یادش موند .
- امیرحسینِ سرمنگانی .
#عکس ، #عشق ، #داستان_کوتاه
من خیلی این آقاعه رو دوست دارم !
منم دستم رو گذاشتم رو بوق تا بلندتر داد بزنه و همه ببینن و بفهمن دیوونهس ، ولی نمیدونست من از اون دیوونهترم . .
هر بار که میخواست این کارو کنه دستم رو میذاشتم رو بوق تا بلندتر صدای دوستت دارمش رو بشنوم !
یه جوری بود که انگار نه انگار کسی
غیر از ما تو این شهر باشه ؛
روی جدول باهم گردو شکستم بازی میکردیم
گردو شکستم ، گردو شکستم . .
میدونست به لباسهام و کفشام حساسم ،
اونم همیشه وقتی میخواست ببوستم میرفت رویِ کفشهام تا قدش برسه !
اینجوری هم عصبیم میکرد ، هم آروم . .
هر وقت میخواستم برسونمش خونه ، دو تا کوچه بالاتر ماشین رو پارک میکردم تا
با هم پیاده تا خونشون بُدوئیم
صدایِ پاهاش ، صدای نفس زدناش ؛
آخرش هم همون بغل گرم . .
همیشه موقع خداحافظی بهش میگفتم که به مامانت بگو دخترشو خیلی دوست دارم !
آخه تنها چیزی که داشتم برای ثابت کردن عشقم خودم بودم و دوست داشتنم ؛
نه خونه داشتم ، نه پولی که بتونم خودم برم به مامانش این حرف رو بزنم !
ترس از دست دادنش همیشه تو دلم بود . .
جوری که بعد از خداحافظی ، برگشتنی اون مسیر رو گریه میکردم ؛
همون شب که رسیدم خونه بهم پیام داد که فرداشب بیا به مامانم بگو که دوستم داری !
شوکه شدم که چرا یه دفعه اینو گفت ، با این که وضعیتم رو میدونست ؛
بهش گفتم نمیتونم خودت که میدونی دوستت دارم ؛
گفت : دوست دارم که همش حرفه تو دوستم نداری !
نمیدونستم باز چی شده بود که این حرفارو میزد . .
حوصله بحث کردن و کش دادن قضیه رو نداشتم همیشه شب که میشد بهونه میگرفت و صبحش درست میشد .
دو روز ندیدمش و فقط به هم پیام میدادیم ؛
ولی مثل همیشه نبود ؛ دیگه بعد از پیامهاش نمیگفت عشقم نمیگفت عزیزم ،
دیگه بعد از شب بخیر گفتنها قلب نمیفرستاد . .
تا یه شب عکس یه سبد گل گذاشت پروفایلش بهم گفت ؛
دیر کردی ، همین .
فقط بهم گفت دیر کردی . .
بعد عکس پروفایلش رفت و آخرین بازدیدش هم شد خیلی وقت پیش ! خیلی وقتِ پیش . .
حالا من از خیلی وقت پیش پشت هر چراغِ قرمزی که وایمیستم دستم رو میذارم رو بوق
از خیلی وقت پیش من موندم و گردوهای شکسته . .
کفشهای خاکی و جای خالی بوسههاش . .
صدای پاهاش و نفس نفس زدناش و بغلِ گرمش ؛
فردایِ من خیلی وقته که مُرده و تو
خیلی وقت پیش جا مونده !
از خیلی وقت پیش پیرمردی شدم که دیر کرد
که آلزایمر گرفت و فقط عشقش یادش موند .
- امیرحسینِ سرمنگانی .
#عکس ، #عشق ، #داستان_کوتاه
۱۴.۱k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.