p9
P9
ا.ت داشت مسواک میزد و لونا توی اتاق ا.ت دنبال ایرپادش میگشت.ولی چیزیو دید که نباید میدید...
برگه های آزمایشارو برداشت.خیلی کنجکاو بهشون نگاه میکرد.شروع کرد به خوندنشون.خیلی چیزی ازشون سر در نمیاورد.یه پوشه ایو باز کرد.توش برگه های مختلف با اصطلاحات پزشکی عجیبو غریبی بود که لونا ازشون هیچی سر در نمیاورد.یکم نگران شد.برگه هارو برداشت و از اتاق رفت بیرون.
×ا.ت اینا چیه؟(خیلی کنجکاوانه)
+کودو...(و به لونا نگاه کردو دید جوابای ازمایشاش دستشه.)
چیکار میکرد؟الان باید میگفت؟اونم بعد از اون خبر خوب؟باید یه طوری جمعش میکردو سر فرصت واسش توضیح میداد.ولی نمیتونست بهش نگه.نمیتونست چیزیو ازش پنهون کنه.
×ا.ت؟کر شدی؟(خیلی شوخ و شاد)
ا.ت اومد سمتش و برگه هارو ازش گرفت.
+هان...اینا...بیا بشین اینجا.
×یا خدا چیشده😅(با خنده)
+خب ببین..قول بده که آرامشتو حفظ میکنی خب؟
×دارم خاله میشم؟
+عه تو هم هی خاله میشم خاله میشم.خفه شو دو دقیقه عه
×ببشخید بگو بگو
+خب..ببین..من خیلی حس بدی دارم نسبت به گفتنش.چون دوست ندارم ناراحتت کنم و خودتم اینو خوب میدونی که چقدر برام عزیزی.میدونی؟...خب..شاید..شاید مجبور بشی..تنهایی بری فن ساین..
×ینی چی؟(هنوزم خنده روی لباش بود)
+معلوم نیست تا اون موقع من باشم یا نه(یه ضرب همه رو گفت و تیر خلاصو زد)
×منظورت چیه ا.ت(لبخندش محو شد و توی چشاش نگرانی موج میزدن)
+خب..من..من..سرطان دارم.(صداش میلرزید)
×اصلا شوخی قشنگی نبود نگرانم کردی عه(با اخم و یه نفس عمیق)
ا.ت بغضش ترکید و زد زیر گریه و لونا رو بغل کرد.[آخیییی]
لونا تو شک بود.باورش نمیشد.واقعی بود؟
ا.ت که دختر خیلی سالم و خوشحالی به نظر میرسید،سرطان داره؟
نمیتونست ری اکشنی نشون بده.تو شک بود.تنها کاری که میکرد نوازش کردن موهای ا.ت بود...
ا.ت داشت مسواک میزد و لونا توی اتاق ا.ت دنبال ایرپادش میگشت.ولی چیزیو دید که نباید میدید...
برگه های آزمایشارو برداشت.خیلی کنجکاو بهشون نگاه میکرد.شروع کرد به خوندنشون.خیلی چیزی ازشون سر در نمیاورد.یه پوشه ایو باز کرد.توش برگه های مختلف با اصطلاحات پزشکی عجیبو غریبی بود که لونا ازشون هیچی سر در نمیاورد.یکم نگران شد.برگه هارو برداشت و از اتاق رفت بیرون.
×ا.ت اینا چیه؟(خیلی کنجکاوانه)
+کودو...(و به لونا نگاه کردو دید جوابای ازمایشاش دستشه.)
چیکار میکرد؟الان باید میگفت؟اونم بعد از اون خبر خوب؟باید یه طوری جمعش میکردو سر فرصت واسش توضیح میداد.ولی نمیتونست بهش نگه.نمیتونست چیزیو ازش پنهون کنه.
×ا.ت؟کر شدی؟(خیلی شوخ و شاد)
ا.ت اومد سمتش و برگه هارو ازش گرفت.
+هان...اینا...بیا بشین اینجا.
×یا خدا چیشده😅(با خنده)
+خب ببین..قول بده که آرامشتو حفظ میکنی خب؟
×دارم خاله میشم؟
+عه تو هم هی خاله میشم خاله میشم.خفه شو دو دقیقه عه
×ببشخید بگو بگو
+خب..ببین..من خیلی حس بدی دارم نسبت به گفتنش.چون دوست ندارم ناراحتت کنم و خودتم اینو خوب میدونی که چقدر برام عزیزی.میدونی؟...خب..شاید..شاید مجبور بشی..تنهایی بری فن ساین..
×ینی چی؟(هنوزم خنده روی لباش بود)
+معلوم نیست تا اون موقع من باشم یا نه(یه ضرب همه رو گفت و تیر خلاصو زد)
×منظورت چیه ا.ت(لبخندش محو شد و توی چشاش نگرانی موج میزدن)
+خب..من..من..سرطان دارم.(صداش میلرزید)
×اصلا شوخی قشنگی نبود نگرانم کردی عه(با اخم و یه نفس عمیق)
ا.ت بغضش ترکید و زد زیر گریه و لونا رو بغل کرد.[آخیییی]
لونا تو شک بود.باورش نمیشد.واقعی بود؟
ا.ت که دختر خیلی سالم و خوشحالی به نظر میرسید،سرطان داره؟
نمیتونست ری اکشنی نشون بده.تو شک بود.تنها کاری که میکرد نوازش کردن موهای ا.ت بود...
- ۶.۰k
- ۲۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط