با دل شکسته با نوری خاموش
با دلِ شکسته، با نوری خاموش،
در میانِ صداها، من بیگوش.
رنگم، زبانم، وطنم،
همه چون دیوارند، نه پل، نه قلم.
در دلِ شب، کسی مرا نمیخواند،
نامم در سکوتِ سنگها میماند.
دستم را دراز میکنم،
اما هواست که آن را میفهمد.
نه آغوشی، نه نگاهی،
تنهایم، چون برگِ افتاده در راهی.
اما در این رنج، در این بیکسی،
شعری هست، نوری هست،
که مرا از فراموشی میرهاند.
در میانِ صداها، من بیگوش.
رنگم، زبانم، وطنم،
همه چون دیوارند، نه پل، نه قلم.
در دلِ شب، کسی مرا نمیخواند،
نامم در سکوتِ سنگها میماند.
دستم را دراز میکنم،
اما هواست که آن را میفهمد.
نه آغوشی، نه نگاهی،
تنهایم، چون برگِ افتاده در راهی.
اما در این رنج، در این بیکسی،
شعری هست، نوری هست،
که مرا از فراموشی میرهاند.
- ۳۴۹
- ۰۸ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط