در جست و جو جادو پارت ۸
روز مهمانی از راه رسید. الیزا اماده شد و برای احتیاط یک کیف کوچک که انواع و اقسام وسایل را گذاشت. سوار کالسکه شد و به سوی عمارت دوک حرکت کرد. وقتی به عمارت رسید ویکتور به استقبالش امد و احترام گذاشت و گفت: خوش امدید پرنسس
الیزا: ممنون
نگاه جدی بهم انداختند مشخص بود کاملا اماده هستند. داخل رفتند و چند نفر جلو امدند تا خوش امد بگن بعد ویکتور اروم به الیزا گفت: مجبور شدم یک چیز کاملا مزخرف به دروغ به پدرم بگم تا به پادشاه بخاطر دعوتت و بودنت اصرار کند.
الیزا اروم گفت:چی گفتی؟
ویکتور اروم تر گفت: مجبور شدم بگم به تو علاقمند شدم و میخوام اعتراف کنم.
خشم الیزا فوران کرد خواست داد بزند ولی صدایش را خورد و اروم گفت تو چی گفتیییییی؟
ویکتور: ببخشید الیزا مجبور بودم دروغ بگم چون اگه نمیگفتم الان اینجا نبودی.
ناگهان دوک، پدر ویکتور به انها زل زد و لبخندی به ویکتور زد.
ویکتور گفت: اگر پرنسس مایل هستند چطوره با من به باغ بیایند.
الیزا لبخندی زد: بله حتما
و باهم به باغ رفتند. باغ زیبایی بود درختان بلند، صدای انواع پرندگان و گل های رنگارنگ. الاچیقی وسط باغ بود که رفتند و در الاچیق نشستند. الیزا گفت: هیچ وقت بخاطر این حرف مزخرفت نمیبخشمت.
ویکتور: گفتم که ببخشید....وقتی برگشتیم به پدرم میگم جوابت منفی بوده.
الیزا: افرین.....بریم سراغ کار اصلیمون
ویکتور لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: خیلی راحت این باغ یک در پشتی قدیمی داره نگهبانی هم نداره و از اونجایی که یک بهونه عالی دارم پدرم کسی رو نمیفرسته تا ما رو صدا کنه پس نیاز نیست نگران زمان باشیم.
الیزا: خوبه. پیش به سوی اجرا این نقشه.
بلند شدند و به طرف اخر باغ رفتند. در اخر باغ یو در قدیمی با گل های پیچ پوشانده شده بود. ویکتور زور زد تا در را باز کند اما نتوانست.
الیزا: چیشده؟ چرا باز نمیشه؟
ویکتور: نمیدونم.....شاید بخاطر گل های پیچه
با الیزا باهم کمک کردند و گل های پیچ رو از در جدا کردند. ویکتور دوباره زور زد تا در را باز کند ولی نتوانست.
الیزا: منم کمک میدم.
دوتایی باهم به در چسبیدند و محکم هل دادند. ناگهان در باز شد الیزا و ویکتور به وسط کوچه پرت شدند.
الیزا: ویکتور....لباسام خاکی شد و بدون بعدا میکشمت
ویکتور: منتظر اعدامم با گیوتین هستم سرورم.
گل های پیچ را در کوچه و در قدیمی رو سرجایش گذاشتند.
الیزا: ممنون
نگاه جدی بهم انداختند مشخص بود کاملا اماده هستند. داخل رفتند و چند نفر جلو امدند تا خوش امد بگن بعد ویکتور اروم به الیزا گفت: مجبور شدم یک چیز کاملا مزخرف به دروغ به پدرم بگم تا به پادشاه بخاطر دعوتت و بودنت اصرار کند.
الیزا اروم گفت:چی گفتی؟
ویکتور اروم تر گفت: مجبور شدم بگم به تو علاقمند شدم و میخوام اعتراف کنم.
خشم الیزا فوران کرد خواست داد بزند ولی صدایش را خورد و اروم گفت تو چی گفتیییییی؟
ویکتور: ببخشید الیزا مجبور بودم دروغ بگم چون اگه نمیگفتم الان اینجا نبودی.
ناگهان دوک، پدر ویکتور به انها زل زد و لبخندی به ویکتور زد.
ویکتور گفت: اگر پرنسس مایل هستند چطوره با من به باغ بیایند.
الیزا لبخندی زد: بله حتما
و باهم به باغ رفتند. باغ زیبایی بود درختان بلند، صدای انواع پرندگان و گل های رنگارنگ. الاچیقی وسط باغ بود که رفتند و در الاچیق نشستند. الیزا گفت: هیچ وقت بخاطر این حرف مزخرفت نمیبخشمت.
ویکتور: گفتم که ببخشید....وقتی برگشتیم به پدرم میگم جوابت منفی بوده.
الیزا: افرین.....بریم سراغ کار اصلیمون
ویکتور لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: خیلی راحت این باغ یک در پشتی قدیمی داره نگهبانی هم نداره و از اونجایی که یک بهونه عالی دارم پدرم کسی رو نمیفرسته تا ما رو صدا کنه پس نیاز نیست نگران زمان باشیم.
الیزا: خوبه. پیش به سوی اجرا این نقشه.
بلند شدند و به طرف اخر باغ رفتند. در اخر باغ یو در قدیمی با گل های پیچ پوشانده شده بود. ویکتور زور زد تا در را باز کند اما نتوانست.
الیزا: چیشده؟ چرا باز نمیشه؟
ویکتور: نمیدونم.....شاید بخاطر گل های پیچه
با الیزا باهم کمک کردند و گل های پیچ رو از در جدا کردند. ویکتور دوباره زور زد تا در را باز کند ولی نتوانست.
الیزا: منم کمک میدم.
دوتایی باهم به در چسبیدند و محکم هل دادند. ناگهان در باز شد الیزا و ویکتور به وسط کوچه پرت شدند.
الیزا: ویکتور....لباسام خاکی شد و بدون بعدا میکشمت
ویکتور: منتظر اعدامم با گیوتین هستم سرورم.
گل های پیچ را در کوچه و در قدیمی رو سرجایش گذاشتند.
۷.۷k
۰۹ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.