از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
از دست عزیزان چه بگویم گلهای نیست
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغلهای نیست
دیریست که از خانه خرابان جـهـانم
بر سـقـف فرو ریخـتهام چـلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نیست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزیست که مشکلتر از آن مرحلهای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
میکوچم و در رهگذرم اسکلهای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیام سایه ای از سلسلهای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفـتـنـد عزیزان و مرا قافـلهای نیست
بهمن رافعی بروجنی
گر هم گلهای هست، دگر حوصلهای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغلهای نیست
دیریست که از خانه خرابان جـهـانم
بر سـقـف فرو ریخـتهام چـلچلهای نیست
در حسرت دیدار تو ، آواره ترینم
هرچند که تا خانهی تو فاصلهای نیست
بگذشتهام از خود ولی از تو گذشتن
مرزیست که مشکلتر از آن مرحلهای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
میکوچم و در رهگذرم اسکلهای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگیام سایه ای از سلسلهای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفـتـنـد عزیزان و مرا قافـلهای نیست
بهمن رافعی بروجنی
۷۰۸
۰۴ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.