بخش داستانشب

#بخش3 #داستان_شب25
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود .

دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . .

این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
#ادامه_دارد
👇 عضویت سریع👇
@allahplus #بزن_روی_الله_پلاس
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸
دیدگاه ها (۱)

♻ ️💫 پیامبرصلی الله علیه وآله: خداوند می فرماید: «... هرگاه ...

🌸 سر آغاز هر نامه نام خداست 🌸 که بی نام اونامه یکسرخطاست🌸 سل...

#بخش2 #داستان_شب25 #داستان_گل_خشکیدههر بار که به مرخصی می آم...

#بخش1 #داستان_شب25ادامه دار...داستان گل خشکیده ، داستان عاشق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط