p/5
ا.ت : هییی خدا
دوست ا.ت : خوبی ا.ت معلومه خیلی راه رفتی
ا.ت : وووییی پاهامو حس نمیکنم
دوست ا.ت : بریم خونه دیگه دخترم
ا.ت : بمیری الهی ، مسخره
دوست ا.ت : بیا بریم یجا بشین
ا.ت : فردا تو مهمونی اصلاً نزدیک من نمیشی میری یه گوشه میشینی اگه بابام گفت ا.ت کجاست مثل همین امروز میپیچونیشا
دوست ا.ت : خیلی خب باشه فقط ا.ت لطفاً همین یبار بهم بگو چرا ازش میترسی
ا.ت : وووییی گیر دادیا نمیخوام بگم
دوست ا.ت : بگو دیگه ، بگو بگو بگو
ا.ت : ای خدا میدونی اون منو کتک میزد زندانیم میکرد نمیذاشت مادرمو ببینم بعد تو فقط با دیدم چشم و ابروش عاشقش شدی زن بابا
دوست ا.ت : چی واقعاً
ا.ت : میخواستی بدونی دیگه الان فهمیدی
دوست ا.ت : اوه متاسفم من.....
ا.ت : نباش خیلی وقته از اون موقع میگذره دیگه حقیقت ازین موضوع ناراحت نمیشم
《پرش به فردا شب تو مهمونی》
مادر ا.ت : خب دخترم اگه کاری داشتی من اونجا نشستم باشه
ا.ت : باش......
دوست ا.ت : باشه خاله ما همینجاییم شما برید
مادر ا.ت : خیلی خب باشه
ا.ت : مگه نگفتم به من نزدیک نشو
دوست ا.ت : حالا که بابات نیومده بیا یکم خوش بگذرونیم
ا.ت : نه نه نمیشه این مهمونی نیست این........
دوست ا.ت : چی شده دنبال چی میگردی
ا.ت : جا کیلیدیم نیستش
دوست ا.ت : خب اشکال نداره یکی دیگه میخری
ا.ت : خب نه اون یادگاری بود تازه کیلیدای خونه رو بهش گیر داده بودم
دوست ا.ت : خونهی کی ؟ کیلیدای خونهی خودت که ایناهاشون
ا.ت : نه اون مال خونهی بابامه
دوست ا.ت : چی وایسا تو چندین ساله ندیدیش حتی وقتی جایی باشه فرار میکنی اونوقت کیلیدلی خونشو نگه داشتی
ا.ت : خب هرچی باشه بابامه منم یه چند باری وقتی کوچولو تر بودم شاید یواشکی رفته باشم پیشش
دوست ا.ت : چییی واقعاً پس چرا به من نگفتی پس چرا ازش فرار میکنی
ا.ت : میگم کوچولو بودم فکر کنم ۸ یا ۹ سالم بود خیلی کم مثلاً نیم ساعت یا یک ساعت فقط میرفتم پیشش فقط میخواستم ببینمش میدیدم که چقدر پشیمونه ولی وقتی مامانم فهمید دیگه نذاشت اینکارو کنم منم خب راستش دیگه نمیخواستم برم اونجا
دوست ا.ت : هااا یادم اومد دیروز تو فروشگاه دست بابات دیدمش
ا.ت : جان ؟ تو الان داری اینو میگی بسه دیگه برو اون گوشه بشین نزدیک منم نمیشی وا
دوست ا.ت : اووووو تو دیگه خیلی داری شلوغش میکنی دخترم ولی باشه من رفتم
ا.ت : ممنون
《چند ساعت بعد》
دوست ا.ت : میگم .....
ا.ت : مگه بهت نگفتم نزدیک من نشو
دوست ا.ت : خب اره ولی دلت میاد منو اونجا تهنا ول کردی خودت اومدی اینجا
ا.ت : خدایا یه کودک دوماهه با خودم آوردم مهمونی ، وایسا من برم دسشویی الان میام باشه
دوست ا.ت : باشه
.
ویو ا.ت :
خب همونطور که داشتم دستامو میشستم و میخواستم برم بیرون یهو ینفر وارد شد سرم پایین بود و ندیدمش که....
دوست ا.ت : خوبی ا.ت معلومه خیلی راه رفتی
ا.ت : وووییی پاهامو حس نمیکنم
دوست ا.ت : بریم خونه دیگه دخترم
ا.ت : بمیری الهی ، مسخره
دوست ا.ت : بیا بریم یجا بشین
ا.ت : فردا تو مهمونی اصلاً نزدیک من نمیشی میری یه گوشه میشینی اگه بابام گفت ا.ت کجاست مثل همین امروز میپیچونیشا
دوست ا.ت : خیلی خب باشه فقط ا.ت لطفاً همین یبار بهم بگو چرا ازش میترسی
ا.ت : وووییی گیر دادیا نمیخوام بگم
دوست ا.ت : بگو دیگه ، بگو بگو بگو
ا.ت : ای خدا میدونی اون منو کتک میزد زندانیم میکرد نمیذاشت مادرمو ببینم بعد تو فقط با دیدم چشم و ابروش عاشقش شدی زن بابا
دوست ا.ت : چی واقعاً
ا.ت : میخواستی بدونی دیگه الان فهمیدی
دوست ا.ت : اوه متاسفم من.....
ا.ت : نباش خیلی وقته از اون موقع میگذره دیگه حقیقت ازین موضوع ناراحت نمیشم
《پرش به فردا شب تو مهمونی》
مادر ا.ت : خب دخترم اگه کاری داشتی من اونجا نشستم باشه
ا.ت : باش......
دوست ا.ت : باشه خاله ما همینجاییم شما برید
مادر ا.ت : خیلی خب باشه
ا.ت : مگه نگفتم به من نزدیک نشو
دوست ا.ت : حالا که بابات نیومده بیا یکم خوش بگذرونیم
ا.ت : نه نه نمیشه این مهمونی نیست این........
دوست ا.ت : چی شده دنبال چی میگردی
ا.ت : جا کیلیدیم نیستش
دوست ا.ت : خب اشکال نداره یکی دیگه میخری
ا.ت : خب نه اون یادگاری بود تازه کیلیدای خونه رو بهش گیر داده بودم
دوست ا.ت : خونهی کی ؟ کیلیدای خونهی خودت که ایناهاشون
ا.ت : نه اون مال خونهی بابامه
دوست ا.ت : چی وایسا تو چندین ساله ندیدیش حتی وقتی جایی باشه فرار میکنی اونوقت کیلیدلی خونشو نگه داشتی
ا.ت : خب هرچی باشه بابامه منم یه چند باری وقتی کوچولو تر بودم شاید یواشکی رفته باشم پیشش
دوست ا.ت : چییی واقعاً پس چرا به من نگفتی پس چرا ازش فرار میکنی
ا.ت : میگم کوچولو بودم فکر کنم ۸ یا ۹ سالم بود خیلی کم مثلاً نیم ساعت یا یک ساعت فقط میرفتم پیشش فقط میخواستم ببینمش میدیدم که چقدر پشیمونه ولی وقتی مامانم فهمید دیگه نذاشت اینکارو کنم منم خب راستش دیگه نمیخواستم برم اونجا
دوست ا.ت : هااا یادم اومد دیروز تو فروشگاه دست بابات دیدمش
ا.ت : جان ؟ تو الان داری اینو میگی بسه دیگه برو اون گوشه بشین نزدیک منم نمیشی وا
دوست ا.ت : اووووو تو دیگه خیلی داری شلوغش میکنی دخترم ولی باشه من رفتم
ا.ت : ممنون
《چند ساعت بعد》
دوست ا.ت : میگم .....
ا.ت : مگه بهت نگفتم نزدیک من نشو
دوست ا.ت : خب اره ولی دلت میاد منو اونجا تهنا ول کردی خودت اومدی اینجا
ا.ت : خدایا یه کودک دوماهه با خودم آوردم مهمونی ، وایسا من برم دسشویی الان میام باشه
دوست ا.ت : باشه
.
ویو ا.ت :
خب همونطور که داشتم دستامو میشستم و میخواستم برم بیرون یهو ینفر وارد شد سرم پایین بود و ندیدمش که....
- ۸.۴k
- ۲۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط