یادمه زمانی که بچه بودم، یکبار توی یکی از بازار های شلوغ
یادمه زمانی که بچه بودم، یکبار توی یکی از بازار های شلوغ دست پدرمو ول کردم و گم شدم...
اون لحظه خیلی ترسیده بودم، همش به این فکر می کردم که شاید دیگه هیچکس منو پیدا نکنه و من برای همیشه گم بشم! اون روز بعد از چند ساعت پدرم من رو در حالی که از ناراحتی و ترس گوشه ای نشسته بودم پیدا کرد و بعد از اون کلی سرزنش شدم تا مواظب باشم که دیگه هیچوقت گم نشم.
سال ها بعد، وقتی درگیر مشغله های زندگی بودم، یاد اون روز افتادم...
داشتم به این فکر می کردم که همیشه گم شدن سهوی نیست! گاهی آدمها نیاز دارند عمدی خودشون رو یکجا بگذارند، عمدی دستی رو ول کنند و بروند...
و بعد منتظر بنشینند تا کسی اونها رو پیدا کنه...
بعضی ها هم این شکلی دیگه هیچوقت پیدا نمی شوند، چون کسی متوجه نبودنشون نمیشه...
شاید، گم شدن واقعی همین باشه که جلوی چشم همه باشی، ولی دیگه هیچکسی پیدات نکنه!
حالا بهتره دوباره نگاه کنیم، به خودمون به اطرافمون و بگردیم دنبال گم شده های زندگیمون...
شاید مدت زمان زیادی باشه که منتظر ما هستند...
شاید یک روزی هم، نوبت ما بشه...
#پیمان_اسماعیلی
اون لحظه خیلی ترسیده بودم، همش به این فکر می کردم که شاید دیگه هیچکس منو پیدا نکنه و من برای همیشه گم بشم! اون روز بعد از چند ساعت پدرم من رو در حالی که از ناراحتی و ترس گوشه ای نشسته بودم پیدا کرد و بعد از اون کلی سرزنش شدم تا مواظب باشم که دیگه هیچوقت گم نشم.
سال ها بعد، وقتی درگیر مشغله های زندگی بودم، یاد اون روز افتادم...
داشتم به این فکر می کردم که همیشه گم شدن سهوی نیست! گاهی آدمها نیاز دارند عمدی خودشون رو یکجا بگذارند، عمدی دستی رو ول کنند و بروند...
و بعد منتظر بنشینند تا کسی اونها رو پیدا کنه...
بعضی ها هم این شکلی دیگه هیچوقت پیدا نمی شوند، چون کسی متوجه نبودنشون نمیشه...
شاید، گم شدن واقعی همین باشه که جلوی چشم همه باشی، ولی دیگه هیچکسی پیدات نکنه!
حالا بهتره دوباره نگاه کنیم، به خودمون به اطرافمون و بگردیم دنبال گم شده های زندگیمون...
شاید مدت زمان زیادی باشه که منتظر ما هستند...
شاید یک روزی هم، نوبت ما بشه...
#پیمان_اسماعیلی
۱۲.۲k
۲۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.