نامی نمی پندارم این مرا

نامی نمی پندارم این مرا
باشد که آوازی پر از فرسودگی باشد
در یک دهان کهنه ی تاریک
درمانده با خنیانگری خاموش
اما چه میدانم
در خواب می دیدم
بیداری آشفته ی خود را
گویی سحرگه بود
خنیانگران خواندند
آوازشان تلخ بود و ارغوانی
من جام خودرا
بر دست می بردم - بر شیشه می رفتم
همواره چشمانم
از اشک تاریکی
تهی می شد
ناگاه
از خود فرو ماندم
خواندم
خنیا! دهان بر بند

✍🏿سودابه امینی

📚سکوت سرمه ای
دیدگاه ها (۱)

تو را تماشا می‌کنمخورشید بزرگ می‌شودو عنقریب روزمان را سرشار...

خیانت تنها این نیست که شب را با دیگری بگذرانی ، خیانت می توا...

🔴 دلگویه یک دختر بلوچ برای جناب مستطاب مولوی عبدالحمید🔹 جناب...

خدا رو چه دیدی شاید هم روزی خیال بافی های دلِ عاشق پیشه ام ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط