"𝐰𝐢𝐬𝐡 𝐟𝐥𝐨𝐰𝐞𝐫"
"𝐰𝐢𝐬𝐡 𝐟𝐥𝐨𝐰𝐞𝐫"
«گل آرزو»
"خوب بخوابی گل آرزو" این را گفت و به سوی دنیایی جدید قدم گذاشت..گل ارزو؟گل ارزو چیه؟جالبه..اون گل درواقع روح مرده ی دختر بود..روح قبلی دختر..اون احساساتشو کشت..مگه نه؟پس آدم جدیدی متولد شد.."خدافظ باران ارزو ها.."این رو گفت و به خواب رفت..خوابی که همه چیز رو تغییر داد..اونو تشنه ی آزادی کرد..تشنه ی ارزو و آزادی..چه قشنگ..دو کلمه ای که کمتر کسی به دست آورده..ارزو..همه ارزو هایی دارن و معلوم نیست بهش برسن..آزادی..خب کسایی که آزادی دارن مردن..مگه نه؟ هرلحظه تشنه ی مرگ میشد..تشنه ی چیزی که هرگز نداشته..چیزی که"ارزو" میکرد داشته باشه..درسته..اون هم آرزوهایی داشت..چشماشو رو به همه بست..خودشو خوشحال نشون داد اما کسی نمیدونست چی شده..چیشده که اون دختر انقدر خوشحاله..چیشده که به اینجا رسیده؟همه براشون سوال بود..قدم گذاشت به سوی زندگی جدید.."همه چی اوکیه"این چیزی بود که همیشه میگفت..اون علایقشو از دست داد..اون شب که به خواب رفت..کسی رو ملاقات کرد..دختر کوچکی که موهاش دوتایی بسته شده بود..یکی با کش آبی..یکی با کش بنفش..کودک گفت: تو تغییر کردی..
"واقعا؟" کودک عروسک پاندایی را بغل کرد..کودک: آره.. لطفاً نزار کسی درداتو ببینه..
دختر تعجب کرد..منظور کودک چیه؟..یعنی چی؟..
کودک: خب..بزار یه چیزی بهت بگم!تو زیادی توی تاریکی گم شدی..ولی..تو با یکی آشنا میشی که تورو از این تاریکی در میاره..تیکه های شکسته ی قلبتو بر میداره و میزاره سر جاش..
دختر تعجب کرد..کل مکالمه دختر متعجب بود..با خودش فکر کرد«واقعا کسی هست که از تاریکی درم بیاره؟»
کودک: خب..مجبورم برم..راستی میتونی من رو گل آرزو ها صدا کنی..فعلا!
"صبر کن!!!" دختر قصه ی ما از خواب پرید و روی تخت نشست..نفس نفس میزد..به خودش توی آینه نگاه کرد"معذرت میخوام که انقدر آسیب پذیر بودم.."
روی تخت دراز کشید
"خوب بخوابی گل آرزو ها"
و به خواب رفت..
دو ماه بعد:
دخترک قصه ی ما از خواب بیدار شد..هنوز بی احساس بود..اما یه چیزی فرق داشت...اون پیش یه نفر خوشحال بود و هر روز با امید پیام دادن بهش..بیدار میشد:))
(خب خب چطور بود؟)
«گل آرزو»
"خوب بخوابی گل آرزو" این را گفت و به سوی دنیایی جدید قدم گذاشت..گل ارزو؟گل ارزو چیه؟جالبه..اون گل درواقع روح مرده ی دختر بود..روح قبلی دختر..اون احساساتشو کشت..مگه نه؟پس آدم جدیدی متولد شد.."خدافظ باران ارزو ها.."این رو گفت و به خواب رفت..خوابی که همه چیز رو تغییر داد..اونو تشنه ی آزادی کرد..تشنه ی ارزو و آزادی..چه قشنگ..دو کلمه ای که کمتر کسی به دست آورده..ارزو..همه ارزو هایی دارن و معلوم نیست بهش برسن..آزادی..خب کسایی که آزادی دارن مردن..مگه نه؟ هرلحظه تشنه ی مرگ میشد..تشنه ی چیزی که هرگز نداشته..چیزی که"ارزو" میکرد داشته باشه..درسته..اون هم آرزوهایی داشت..چشماشو رو به همه بست..خودشو خوشحال نشون داد اما کسی نمیدونست چی شده..چیشده که اون دختر انقدر خوشحاله..چیشده که به اینجا رسیده؟همه براشون سوال بود..قدم گذاشت به سوی زندگی جدید.."همه چی اوکیه"این چیزی بود که همیشه میگفت..اون علایقشو از دست داد..اون شب که به خواب رفت..کسی رو ملاقات کرد..دختر کوچکی که موهاش دوتایی بسته شده بود..یکی با کش آبی..یکی با کش بنفش..کودک گفت: تو تغییر کردی..
"واقعا؟" کودک عروسک پاندایی را بغل کرد..کودک: آره.. لطفاً نزار کسی درداتو ببینه..
دختر تعجب کرد..منظور کودک چیه؟..یعنی چی؟..
کودک: خب..بزار یه چیزی بهت بگم!تو زیادی توی تاریکی گم شدی..ولی..تو با یکی آشنا میشی که تورو از این تاریکی در میاره..تیکه های شکسته ی قلبتو بر میداره و میزاره سر جاش..
دختر تعجب کرد..کل مکالمه دختر متعجب بود..با خودش فکر کرد«واقعا کسی هست که از تاریکی درم بیاره؟»
کودک: خب..مجبورم برم..راستی میتونی من رو گل آرزو ها صدا کنی..فعلا!
"صبر کن!!!" دختر قصه ی ما از خواب پرید و روی تخت نشست..نفس نفس میزد..به خودش توی آینه نگاه کرد"معذرت میخوام که انقدر آسیب پذیر بودم.."
روی تخت دراز کشید
"خوب بخوابی گل آرزو ها"
و به خواب رفت..
دو ماه بعد:
دخترک قصه ی ما از خواب بیدار شد..هنوز بی احساس بود..اما یه چیزی فرق داشت...اون پیش یه نفر خوشحال بود و هر روز با امید پیام دادن بهش..بیدار میشد:))
(خب خب چطور بود؟)
۲.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.