تب مژگان 7
#تب_مژگان 7
معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...
نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرف برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...
وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...
فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...
دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!
حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!
گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...
داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!
من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...
[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش ه
معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...
نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرف برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...
وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...
فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...
دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!
حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!
گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...
داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!
من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...
[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش ه
۴.۹k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.