🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 9
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...
جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...
یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!
من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...
تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...
دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...
عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...
من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...
یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟
گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟
گفت: فرید که داداشم نیست!
گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...
گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...
گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟
گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 :l
#تب_مژگان 9
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...
جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...
یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!
من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...
تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...
دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...
عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...
من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...
یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟
گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟
گفت: فرید که داداشم نیست!
گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...
گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...
گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟
گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...
ادامه دارد...
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
🔷 🔷 🔷 🔷 :l
۲.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.