کنجکاویp

کنجکاوی"p²³"
تا یازده‌نیم شب در خیابان ها رانندگی میکرد اما حال.... روی شن‌های ساحل قدم میگذاشت. البته که به الیزا.. گفته بود!!
"قشنگه... مگه نه؟":Eliza
"هوم.. خیلی!":kook
بعد از این حرفش، خیلی آرام طوری که کسی نشنود گفت:
"مثل موج موهای تو":kook
کمی گذشت اما... زحل؟ در آسمان شب؟
"جونگ‌کوک اون... زحله؟؟":Eliza
آره. زحل بود. چقدر شگفت‌انگیز.
"آره مثل اینکه":kook
هردو چشمانشان را روی سیاره زحل قفل کرده بودند تا اینکه دیگر نمیدرخشید‌.
"الیزا؟ سردت نیست؟":kook
"چی؟نه!":Eliza
"آره مشخصه. داری میلرزی. بسه بیا برگردیم":kook
هردو به سمت ماسین رفتند و سوار شدند. جونگ‌کوک به سمت امارت رانندگی میکرد و گهگاهی چشمانش روی الیزا قفل میشدند.
'نیم ساعت بعد'
.....
"پیاده‌شو. رسیدیم":kook
جوابی دریافت نکرد. به سمت الیزا برگشت‌و دوباره گفت:
"رسیدیم":kook
اما باز هم واکنشی ندید. الیزا را برگرداند و متوجه شد در خوابی عمیق فرو رفته‌است. اما یک چیز درست نبود!!
از ماشین پیاده شد. رفت‌و در را باز کرد. به صورت بی‌نقص الیزا خیره شد. اما یک چیزی توجهش را جلب کرد. صورت قرمز، چشم های پف کرده و... رد اشک؟
دستش را روی صورت الیزا کشید. بغلش کرد و به سمت امارت رفت. در را با احتیاط باز کرد تا مطمئن شود کسی نیست. هیچ صدایی نمی‌آمد. هیچ کس بیدار نبود.
وارد شد. پله‌هارا طی کرد تا به اتاق الیزا رسید. در را باز کرد و وارد اتاق شد. الیزا را روی تخت گذاشت‌و‌خواست برود که چیزی مانعش شد.
"همین شکلی میخواد بخوابه؟ با همین لباس؟":kook
درب اتاق را بست. یک لباس از داخل کمد برداشت و کنار تخت گذاشت. خواست لباس های الیزا را در بیاورد که با خودش گفت:
"_اگه دوست نداشته باشه چی؟ شاید نخواد بهش دست بزنم!":kook
اما بعد به خودش آمدو گفت:
"_من که همه جاشو دیدم. دیگه چی چیو دوست نداشته باشه؟":kook
شروع به در‌آوردن لباس های الیزا کرد.
در همین حین، چشمانش به بدن خوش تراش الیزا افتاد و افکارش بی‌اراده می‌آمدند و میرفتند
از فکرو خیالاتش خارج شد، لباس‌هارا تن الیزا کرد. از اتاق خارج شد و در را بست. رفت و وارد اتاق خودش شد. لباس هایش را در آورد، روی تخت دراز کشید و فکر کرد.
"-موهایی به سیاهی شب‌های من. چشم‌هایی به دلرباییه چشم های الهه و به فریبندگیه گلی سمی و در نهایت...
صورتی به زیباییه ماه.
اما یک چیز درست نیست..
این‌ها چیز هایی هستند که من بخواهم راجبشان صحبت کنم؟":kook
دیدگاه ها (۱۳)

کنجکاوی"p²⁴"'⁷صبح'از خواب بیدار شد. بلند شد و نشست."صبر کن.....

کنجکاوی"p²⁵"چهره‌ای به زیبایی آسمانی پرستاره. چشم‌هایی به شگ...

کنجکاوی"p²²"....."بابت اون کارم...":Eliza"دربارش حرف نزن":ko...

کنجکاوی"p²¹""رسیدیم"از ماشین پیاده شد و در را برای الیزا باز...

#سنگدل part 26با صدای خدمتکار ها از خواب بیدار شد اطرافش را ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط