دختر شیطون بلا40
#دخترشیطونبلا40
پرهام برای اولین بار تو عمرش کاملاً جدی گفت:
_ به نظر منم اصلا منطقی نیست
_ تو مگه منطق حالیته؟
_ آره بابا چی فکر کردی؟
_ اینکه همیشه همه چیز رو به مسخره میگیری
به بحث بینشون توجهی نکردم، از جا پاشدم و رو به همشون گفتم:
_ من برم شربت بیارم
_ دمت گرم
لبخندی به امیرحسین زدم، سریع به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
_ مهسا واقعا پیشنهادش رو قبول کردی؟
با شنیدن صدای یلدا به سمتش برگشتم و گفتم:
_ اجباراً
_ اجبار؟ خودتم میدونی هیچکس نمیتونه تو رو مجبور به کاری کنه!
_ آره ولی میدونی که اگه یه جایی یه حرفی بزنم، پاش وایمیسم
_ آره خب
لیوان ها رو که پُر کردم سینی رو برداشتم و گفتم:
_ پس الانم مجبورم رو حرفم بمونم
_ بابا کی به کیه؟ توجه نکن
_ بعد کلی سرکوفت میزنه
_ دو روز میزنه بعد یادش میره
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که یلدا سینی رو ازم گرفت و گفت:
_ بده من میبرم
_ باشه عزیزم
سینی رو گرفت، از آشپزخونه بیرون رفت و منم پشت سرش خارج شدم که پرهام خندید و گفت:
_ یلدا خانومم از این کارا بلده؟
_ پرهام هیس شو
_ چشم چرا میزنی؟
یلدا شربت هارو به همه تعارف کرد و آخرش هم جلوی من گرفت اما من بخاطر حرف ظهر سامان که گفته بود پول غذاها رو اون میده، برنداشتم.
پرهام عین گاو یه نفس شربتش رو زودتر از همه خورد و گفت:
_ خب دوستان حالا کجا بریم؟
_ هان؟
به سمتم برگشت و گفت:
_ اولاً که هان یعنی چی؟ قشنگ بگو جان دلم پرهام جان
_ میتونی خفه شی و حرفتو میزنی
_ بالاخره خفه بشم یا حرف بزنم؟
امیرحسین خندید و رو به جفتمون گفت:
_ شما خسته نمیشید انقدر بحث میکنید؟
پگاه هم با کلافگی گفت:
_ واقعا این پرهام مخ میخوره
_ خاک تو سرت، به تو هم میگن خواهر؟
_ آخه برادرِ من اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی!
با حرص مشت آرومی به بازوش زد و گفت:
_ چرا به اون مهسای بز گیر نمیدی؟
_ چون تو همش شروع میکنی
بوسی تو هوا براش فرستادم و گفتم:
_ مرسی از حمایتت عشقم
_ فداتشم جبران میکنی
پرهام برای اولین بار تو عمرش کاملاً جدی گفت:
_ به نظر منم اصلا منطقی نیست
_ تو مگه منطق حالیته؟
_ آره بابا چی فکر کردی؟
_ اینکه همیشه همه چیز رو به مسخره میگیری
به بحث بینشون توجهی نکردم، از جا پاشدم و رو به همشون گفتم:
_ من برم شربت بیارم
_ دمت گرم
لبخندی به امیرحسین زدم، سریع به آشپزخونه رفتم و مشغول درست کردن شربت شدم.
_ مهسا واقعا پیشنهادش رو قبول کردی؟
با شنیدن صدای یلدا به سمتش برگشتم و گفتم:
_ اجباراً
_ اجبار؟ خودتم میدونی هیچکس نمیتونه تو رو مجبور به کاری کنه!
_ آره ولی میدونی که اگه یه جایی یه حرفی بزنم، پاش وایمیسم
_ آره خب
لیوان ها رو که پُر کردم سینی رو برداشتم و گفتم:
_ پس الانم مجبورم رو حرفم بمونم
_ بابا کی به کیه؟ توجه نکن
_ بعد کلی سرکوفت میزنه
_ دو روز میزنه بعد یادش میره
شونه هام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم که یلدا سینی رو ازم گرفت و گفت:
_ بده من میبرم
_ باشه عزیزم
سینی رو گرفت، از آشپزخونه بیرون رفت و منم پشت سرش خارج شدم که پرهام خندید و گفت:
_ یلدا خانومم از این کارا بلده؟
_ پرهام هیس شو
_ چشم چرا میزنی؟
یلدا شربت هارو به همه تعارف کرد و آخرش هم جلوی من گرفت اما من بخاطر حرف ظهر سامان که گفته بود پول غذاها رو اون میده، برنداشتم.
پرهام عین گاو یه نفس شربتش رو زودتر از همه خورد و گفت:
_ خب دوستان حالا کجا بریم؟
_ هان؟
به سمتم برگشت و گفت:
_ اولاً که هان یعنی چی؟ قشنگ بگو جان دلم پرهام جان
_ میتونی خفه شی و حرفتو میزنی
_ بالاخره خفه بشم یا حرف بزنم؟
امیرحسین خندید و رو به جفتمون گفت:
_ شما خسته نمیشید انقدر بحث میکنید؟
پگاه هم با کلافگی گفت:
_ واقعا این پرهام مخ میخوره
_ خاک تو سرت، به تو هم میگن خواهر؟
_ آخه برادرِ من اگه حرف نزنی کسی نمیگه لالی!
با حرص مشت آرومی به بازوش زد و گفت:
_ چرا به اون مهسای بز گیر نمیدی؟
_ چون تو همش شروع میکنی
بوسی تو هوا براش فرستادم و گفتم:
_ مرسی از حمایتت عشقم
_ فداتشم جبران میکنی
۸.۱k
۰۲ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.