دختر شیطون بلا39
#دخترشیطونبلا39
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:
_ والا از تو برمیاد
_ باشه گوه نخور
_ بیشعورِ نفهم
_ از تو که نفهم تر نیستم!
خواست چیزی بگه که پرهام از همون پایین پله ها شروع کرد مسخره بازی دربیاره و سامان هم مجبور شد خفه بشه!
_ به به خوش اومدیم، صفا آوردیم، توروخدا نیایید استقبال خودمون میاییم
سامان با خنده از سالن بیرون رفت و گفت:
_ خوش اومدید
یلدا همینطور که از پله ها بالا میومد، گفت:
_ شرمنده بی دعوت اومدیما
_ این چه حرفیه؟ اصلا به تو نمیاد این حرفا!
_ خب حالا یبار خواستم با شخصیت رفتار کنما
همشون رسیدن بالا و بعد از اینکه کفشاشون رو درآوردن، اومدن داخل و روی مبلها نشستن.
پرهام به شوخی پوزخندی زد و گفت:
_ سامان این خدمتکار جدیدت اصلا کار بلد نیستا
رفتم کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_ با کی بودی؟
_ من؟
_ آره
_ چیزی گفتم مگه من؟
_ چیزی نگفتی نه؟
_ نه والا
نیشگون محکمی از بازوش گرفتم و گفتم:
_ دیگه از این خوشمزه بازیا درنیاریا
با درد بازوش رو گرفت و گفت:
_ وحشی
_ حقته
پگاه که رو یه مبل تک نفره نشسته بود نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ مهسا تعریف کن
_ چیو؟
_ واقعا اومدی که جرئتت رو انجام بدی؟
_ آره دیگه
امیرحسین با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ پگاه که گفت باور نکردم، فکر کردم شوخی میکنه
_ متاسفانه شوخی نکرده
یه نگاهِ چپ به سامان انداختم و گفتم:
_ مجبور شدم
یلدا که متوجه نگاهم به سامان شد، اخم کرد و گفت:
_ کی مجبورت کرد؟
_ پسرخاله ی عزیزت
_ پسرخاله ی عزیزِ من بیخود کرد، یه بازی بوده بابا
_ مگه حالیش میشه این حرفا؟
سامان همونطور که با آرامش و دست به سینه بهمون زل زده بود گفت:
_ کسی که یه حرفی میزنه باید پاش وایسه!
_ پاش وایسادم که الان اینجام
_ خب پس این حرفا چیه؟
_ هیچی فقط میخواستم بچه ها ذات مزخرفت رو بشناسن
با پوزخند نگاهم کرد و گفت:
_ والا از تو برمیاد
_ باشه گوه نخور
_ بیشعورِ نفهم
_ از تو که نفهم تر نیستم!
خواست چیزی بگه که پرهام از همون پایین پله ها شروع کرد مسخره بازی دربیاره و سامان هم مجبور شد خفه بشه!
_ به به خوش اومدیم، صفا آوردیم، توروخدا نیایید استقبال خودمون میاییم
سامان با خنده از سالن بیرون رفت و گفت:
_ خوش اومدید
یلدا همینطور که از پله ها بالا میومد، گفت:
_ شرمنده بی دعوت اومدیما
_ این چه حرفیه؟ اصلا به تو نمیاد این حرفا!
_ خب حالا یبار خواستم با شخصیت رفتار کنما
همشون رسیدن بالا و بعد از اینکه کفشاشون رو درآوردن، اومدن داخل و روی مبلها نشستن.
پرهام به شوخی پوزخندی زد و گفت:
_ سامان این خدمتکار جدیدت اصلا کار بلد نیستا
رفتم کنارش روی مبل نشستم و گفتم:
_ با کی بودی؟
_ من؟
_ آره
_ چیزی گفتم مگه من؟
_ چیزی نگفتی نه؟
_ نه والا
نیشگون محکمی از بازوش گرفتم و گفتم:
_ دیگه از این خوشمزه بازیا درنیاریا
با درد بازوش رو گرفت و گفت:
_ وحشی
_ حقته
پگاه که رو یه مبل تک نفره نشسته بود نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ مهسا تعریف کن
_ چیو؟
_ واقعا اومدی که جرئتت رو انجام بدی؟
_ آره دیگه
امیرحسین با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_ پگاه که گفت باور نکردم، فکر کردم شوخی میکنه
_ متاسفانه شوخی نکرده
یه نگاهِ چپ به سامان انداختم و گفتم:
_ مجبور شدم
یلدا که متوجه نگاهم به سامان شد، اخم کرد و گفت:
_ کی مجبورت کرد؟
_ پسرخاله ی عزیزت
_ پسرخاله ی عزیزِ من بیخود کرد، یه بازی بوده بابا
_ مگه حالیش میشه این حرفا؟
سامان همونطور که با آرامش و دست به سینه بهمون زل زده بود گفت:
_ کسی که یه حرفی میزنه باید پاش وایسه!
_ پاش وایسادم که الان اینجام
_ خب پس این حرفا چیه؟
_ هیچی فقط میخواستم بچه ها ذات مزخرفت رو بشناسن
۵.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.