پارت ۸
#پارت_۸
-فک نکن خیلی وقت داری نهه بلکه باید تا چهار پنج رو دیگه پول رو بدیش وگرنه اون موقع دیگه من نمیتونم جلوی کارکنا رو بگیرم
بعد با یه پوزخند رو لبش رفت
وااای حالا چیکار کنم.....پول رو از کجا بیارم....باید یه فکری کنم...یکدفعه گوشیم زنگ خورد
-بله
-سلام خانم همتی
-سلام اقای رفیعی..بفرمایید
-خب راستش من خونه رو میخوام بدم اجاره باید تا اخر هفته تخلیه کنید
حس کردم کل بیمارستان داره دور سرم میچرخه دیگه هیچی حس نمیکردم....این همه بدبختی یه اجا؟؟صدای الو الو گفتن صاحب خونمون رو میشنیدم.....تا اینکه همه جا برام تاریک شد...
هامین:
امروز واقعا روز مزخرفی بود.... از دانشگاه که برگشتم یه راست رفتم بیمارستان....وقتی رسیدم لباسام رو عوض کردم نگهبان اومد صدام کرد که یه مشکلی پیش اومده
بعد از جروبحث با اون مردک نکبت رفتم که به بیمارم سر بزنم اقای دکتر میری سپرده بودش به من...بالا سرش که رسیدم یه نگاه بهش کردم.....چقد اشنا بود...اصلا مخم کار نمیکرد بعد از چک کردم علائم حیاتیش رفتم بیرون که یه نفرو رو پشت پنجره دیدم.....حتما دخترشه رفتم سمتش..وقتی بهش گفتم بزرگترت کوو قیافش خیلی بانمک شده بود .....
عه عه عه نیگا کن این جغله بچه به من میگه گنده...شیطونه میگه بزنم...اه
تا اومدم دهن وا کنم یه صدای رو مخ شنیدم....ازین مردک بز متنفر بودم....
کل بیماریتان میدونستن دکتر روزبه چه ادم هوسبازیه و باچه پارتی بازی به این مقام رسیده.... #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه💞
-فک نکن خیلی وقت داری نهه بلکه باید تا چهار پنج رو دیگه پول رو بدیش وگرنه اون موقع دیگه من نمیتونم جلوی کارکنا رو بگیرم
بعد با یه پوزخند رو لبش رفت
وااای حالا چیکار کنم.....پول رو از کجا بیارم....باید یه فکری کنم...یکدفعه گوشیم زنگ خورد
-بله
-سلام خانم همتی
-سلام اقای رفیعی..بفرمایید
-خب راستش من خونه رو میخوام بدم اجاره باید تا اخر هفته تخلیه کنید
حس کردم کل بیمارستان داره دور سرم میچرخه دیگه هیچی حس نمیکردم....این همه بدبختی یه اجا؟؟صدای الو الو گفتن صاحب خونمون رو میشنیدم.....تا اینکه همه جا برام تاریک شد...
هامین:
امروز واقعا روز مزخرفی بود.... از دانشگاه که برگشتم یه راست رفتم بیمارستان....وقتی رسیدم لباسام رو عوض کردم نگهبان اومد صدام کرد که یه مشکلی پیش اومده
بعد از جروبحث با اون مردک نکبت رفتم که به بیمارم سر بزنم اقای دکتر میری سپرده بودش به من...بالا سرش که رسیدم یه نگاه بهش کردم.....چقد اشنا بود...اصلا مخم کار نمیکرد بعد از چک کردم علائم حیاتیش رفتم بیرون که یه نفرو رو پشت پنجره دیدم.....حتما دخترشه رفتم سمتش..وقتی بهش گفتم بزرگترت کوو قیافش خیلی بانمک شده بود .....
عه عه عه نیگا کن این جغله بچه به من میگه گنده...شیطونه میگه بزنم...اه
تا اومدم دهن وا کنم یه صدای رو مخ شنیدم....ازین مردک بز متنفر بودم....
کل بیماریتان میدونستن دکتر روزبه چه ادم هوسبازیه و باچه پارتی بازی به این مقام رسیده.... #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه💞
۶۳.۴k
۰۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.