عشق

عشـق
قصــه‌ای بـود که مادربــزرگ شـب‌هـای زمستـــان برایـــم می‌بافــت
یکـی از رو، دو تا از زیر
بالاپوشـی که هیـچ‌گاه گرمــم نکـــرد !
دیدگاه ها (۵)

نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس میشوند..میگویند حساسیت...

فرقی نداردچه ساعت از شبانه روز باشدصدایت را که می شنومخورشید...

فـکر نـکن که فـرامـوشت کـرده ام…یـا دیـگر دوسـتت نـدارم !نــ...

که تو خسته تر از آن بودی که بفهمی دوست داشتنم را…از من گذشتا...

آن شب && ۲از میان هق هق هایش گفت: ازت...متنفرم...ازت متنفرم ...

آدما رو خسته و پشیمون نکنید....ازخوب ها

معشوقه دشمن P³⁷دوروزی میگذشت که همه از مرخصی برگشته بودن.امش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط