داستانک جنگ بازی
✍ جنگ بازی
خیلی تا غروب نمانده بود. بچه ها مشغول درس و مشق بودند. حلما در آشپزخانه تدارک شام می دید.
صدای زنگ، همه را با هم به سمت در دعوت کرد. بچه ها برای باز کردن در از هم سبقت می گرفتند. حلما هم پشت سرشان حرکت کرد.
🌺- یواش تر بچه ها. زمین می خوریداااا. هادی جونم شما مثلا بزرگتری یعنی چی بدو بدو کردن! بیچاره همسایه پایینی الان فکر می کنه زلزله اومده.
- حامد زودتر از بقیه در را باز کرد و پاهای پدر را چسبید و گفت: سلام بابایی. وااای چقدر میوه خریدی. اووووم به به. چه موزای زرد و قشنگی!
حلما کمک کرد که محمد خریدها را به آشپزخانه ببرد.
- خدا قوت عزیزم. چه خبره؟ مهمون داریم؟
محمد کاهوها را داخل سینک گذاشت. گفت: میگم خانمم حس ششم داره باور نمیکنن. یعنی عجب انتخابی کردماااا. کی مثل من یه همچنین پیشگویی داره؟!
🍀بابا محمد چشمکی به هادی زد و ادامه داد: آره خانمی! داداش حمیدم زنگ زد گفت داریم میاییم.
چشم بچه ها به مامان بود. حلما انتظار شنیدن این حرف را نداشت. با آرامش و بدون اینکه صدایش بالا برود، گفت: آخه الان دَم غروب...
محمد اجازه نداد حرفش تمام شود. با شوخ طبعی گفت: بچه ها بیایین. جنگ بازی داریم. زود زود. فرمانده حلما سرباز میخواد. من خودم اولین سربازم.
🍃بچه ها که از شلوغ بازی بابا حسابی هیجان زده شده بودند، به فرمانده حلما برای پشتیبانی ارتش آماده سازی خانه برای ورود مهمان، اعلام آمادگی کردند.
حلما دیگر حرفی برای گفتن نداشت. مشغول تمیز کردن مرغ ها شد. گفت: فرمانده که شمایی آقا. با این سرباز کوچولوها امیدوارم پاتک نخوریم!
صدای خنده بابا محمد و بچه ها فضای خانه را پرکرد.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
خیلی تا غروب نمانده بود. بچه ها مشغول درس و مشق بودند. حلما در آشپزخانه تدارک شام می دید.
صدای زنگ، همه را با هم به سمت در دعوت کرد. بچه ها برای باز کردن در از هم سبقت می گرفتند. حلما هم پشت سرشان حرکت کرد.
🌺- یواش تر بچه ها. زمین می خوریداااا. هادی جونم شما مثلا بزرگتری یعنی چی بدو بدو کردن! بیچاره همسایه پایینی الان فکر می کنه زلزله اومده.
- حامد زودتر از بقیه در را باز کرد و پاهای پدر را چسبید و گفت: سلام بابایی. وااای چقدر میوه خریدی. اووووم به به. چه موزای زرد و قشنگی!
حلما کمک کرد که محمد خریدها را به آشپزخانه ببرد.
- خدا قوت عزیزم. چه خبره؟ مهمون داریم؟
محمد کاهوها را داخل سینک گذاشت. گفت: میگم خانمم حس ششم داره باور نمیکنن. یعنی عجب انتخابی کردماااا. کی مثل من یه همچنین پیشگویی داره؟!
🍀بابا محمد چشمکی به هادی زد و ادامه داد: آره خانمی! داداش حمیدم زنگ زد گفت داریم میاییم.
چشم بچه ها به مامان بود. حلما انتظار شنیدن این حرف را نداشت. با آرامش و بدون اینکه صدایش بالا برود، گفت: آخه الان دَم غروب...
محمد اجازه نداد حرفش تمام شود. با شوخ طبعی گفت: بچه ها بیایین. جنگ بازی داریم. زود زود. فرمانده حلما سرباز میخواد. من خودم اولین سربازم.
🍃بچه ها که از شلوغ بازی بابا حسابی هیجان زده شده بودند، به فرمانده حلما برای پشتیبانی ارتش آماده سازی خانه برای ورود مهمان، اعلام آمادگی کردند.
حلما دیگر حرفی برای گفتن نداشت. مشغول تمیز کردن مرغ ها شد. گفت: فرمانده که شمایی آقا. با این سرباز کوچولوها امیدوارم پاتک نخوریم!
صدای خنده بابا محمد و بچه ها فضای خانه را پرکرد.
#اطاعت_پذیری
#همسرداری
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۴k
۲۳ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.