part³³🦖🗿
جانگ می « مشغول خوردن هات چاکلتم بودم و مدام ساعت گوشیم رو چک میکردم که مری با تیپ رسمی وارد کافه شد و بعد از یه چشم چشم ساده منو پیدا کرد....
مری « سلاممممممم خواهری
جانگ می « چطوری خانم خانوما... ببین چقدر خوشگل شده! ظاهرا زمان روی تو تاثیر برعکس داره
مری « تو یکی دیگه اینو نگو! میمون شبیه دختره 19 ساله اس
جانگ می « *خنده... بی ادب! خیر سرت بزرگ شدی روی ادبت کار کن، دو روز دیگه بتونم ببرمت مهمونی
مری « *خنده... جانگ می میدونی برای چی خواستم امروز ببینمت؟
جانگ می « نه! مشکلی پیش اومده؟
مری « دیدار امروز باید مثل یه راز ته قلبت بمونه جانگ می! مسئله مهمیه که فقط میتونم به تو بسپارمش....
جانگ می « داری نگرانم میکنی! کسی تهدیدت کرده؟
مری « یه گردنبند هست که باید نگه اش داری! ولی به هیچکس نگو جای اون گردنبند کجاست و اون پیش توعه.... میتونی این کار رو برام انجام بدی؟؟؟
_برای کوک بقیه ماجرا روشن بود! اون روز مری گردنبند رو به جانگ می داد و اونم از همه جا بیخبر گردنبند رو برداشته و اون آتش سوزی باعث شده برای چند سال از یاد اون ماجرا فارغ بشه.... دقیقا دو هفته بعد از این اتفاق مری کشته شد و اون دو سال تمام به دنبال سرنخی از گردنبند بود و حالا صاحب گردنبند مقابلش بود....
پایان فلش بک //
جانگ می « م.. مری رو از کجا میشناسی؟ اون .. اون برای تو کار میکرد؟
کوک « مری رئیس یه باند مافیایی بزرگ بود! اون نامزد من بود .... اما
جانگ می « چی؟؟؟؟؟ م.. مافیا؟
_برای امروز ظرفیتش پر بود! فقط یه خبر دیگه کافی بود تا به مرز جنون برسه.... صدای پر بغض جئون آزارش میداد! نگاه اشک آلودش رو به کوک داد و با مظلوم ترین لحن ممکن گفت
جانگ می « بگو زنده اس... بگو این بغض صدات از دلتنگیه... تروخدا یه چیزی بگو؟؟؟؟
کوک « اروم باش! *گرفتن دست جانگ می *غمگین
جانگ می « مُرده؟؟؟؟؟ *با گریه
کوک « جانگ می عین آب خالص و پاک بود! اینکه درگیر این ماجرا شده بود آزارم میداد.... عجله کرده بودم و این همه فشار برای اون دختر غیر قابل تحمل بود! قول میدی آروم باشی تا همه چیز رو بهت بگم؟
جانگ می « ب... بگو
کوک « همه چیز برمیگرده به اون گردنبند عجیب! ظاهرا قدرتی به آدم میده که قادره هر کاری رو انجام بده.... مری و خانواده اش اونو بزور از خاندان ادوارد گرفتن و این باعث شد ادوارد کینه مری و خانواده اش رو داشته باشه و به فکر پس گرفتن گردنبند باشه... م.. مری رو کشت چون جای گردنبند رو بهش نگفت و الان نگران توام
جانگ می « یه چیز مشخص بود و اون این بود که این گردنبند نحس بود! وقتی به خودم اومدم به پیرهن مشکی مردونه کوک چنگ زده بودم و از ته دل گریه میکردم.... دیگه توبیخم نمیکرد و پا به پام اشک میریخت
مری « سلاممممممم خواهری
جانگ می « چطوری خانم خانوما... ببین چقدر خوشگل شده! ظاهرا زمان روی تو تاثیر برعکس داره
مری « تو یکی دیگه اینو نگو! میمون شبیه دختره 19 ساله اس
جانگ می « *خنده... بی ادب! خیر سرت بزرگ شدی روی ادبت کار کن، دو روز دیگه بتونم ببرمت مهمونی
مری « *خنده... جانگ می میدونی برای چی خواستم امروز ببینمت؟
جانگ می « نه! مشکلی پیش اومده؟
مری « دیدار امروز باید مثل یه راز ته قلبت بمونه جانگ می! مسئله مهمیه که فقط میتونم به تو بسپارمش....
جانگ می « داری نگرانم میکنی! کسی تهدیدت کرده؟
مری « یه گردنبند هست که باید نگه اش داری! ولی به هیچکس نگو جای اون گردنبند کجاست و اون پیش توعه.... میتونی این کار رو برام انجام بدی؟؟؟
_برای کوک بقیه ماجرا روشن بود! اون روز مری گردنبند رو به جانگ می داد و اونم از همه جا بیخبر گردنبند رو برداشته و اون آتش سوزی باعث شده برای چند سال از یاد اون ماجرا فارغ بشه.... دقیقا دو هفته بعد از این اتفاق مری کشته شد و اون دو سال تمام به دنبال سرنخی از گردنبند بود و حالا صاحب گردنبند مقابلش بود....
پایان فلش بک //
جانگ می « م.. مری رو از کجا میشناسی؟ اون .. اون برای تو کار میکرد؟
کوک « مری رئیس یه باند مافیایی بزرگ بود! اون نامزد من بود .... اما
جانگ می « چی؟؟؟؟؟ م.. مافیا؟
_برای امروز ظرفیتش پر بود! فقط یه خبر دیگه کافی بود تا به مرز جنون برسه.... صدای پر بغض جئون آزارش میداد! نگاه اشک آلودش رو به کوک داد و با مظلوم ترین لحن ممکن گفت
جانگ می « بگو زنده اس... بگو این بغض صدات از دلتنگیه... تروخدا یه چیزی بگو؟؟؟؟
کوک « اروم باش! *گرفتن دست جانگ می *غمگین
جانگ می « مُرده؟؟؟؟؟ *با گریه
کوک « جانگ می عین آب خالص و پاک بود! اینکه درگیر این ماجرا شده بود آزارم میداد.... عجله کرده بودم و این همه فشار برای اون دختر غیر قابل تحمل بود! قول میدی آروم باشی تا همه چیز رو بهت بگم؟
جانگ می « ب... بگو
کوک « همه چیز برمیگرده به اون گردنبند عجیب! ظاهرا قدرتی به آدم میده که قادره هر کاری رو انجام بده.... مری و خانواده اش اونو بزور از خاندان ادوارد گرفتن و این باعث شد ادوارد کینه مری و خانواده اش رو داشته باشه و به فکر پس گرفتن گردنبند باشه... م.. مری رو کشت چون جای گردنبند رو بهش نگفت و الان نگران توام
جانگ می « یه چیز مشخص بود و اون این بود که این گردنبند نحس بود! وقتی به خودم اومدم به پیرهن مشکی مردونه کوک چنگ زده بودم و از ته دل گریه میکردم.... دیگه توبیخم نمیکرد و پا به پام اشک میریخت
۴۲.۹k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.