عروسفراری

#عروس_فراری 🤍👀
Part: ³⁸

تهیونگ: حالِت خوبه؟!
جونکوک: آااا راست میگه حالت خوبه؟!

ویو ات:
با چشای نگران بهم نگا میکردن ....

ات: آ..اره(لبخند مصنوعی )
تهیونگ: خدا رو شکر ...چیزیت که نشده؟!

چی جواب میدادم ...باید میگفتم که پدرش باهام چی کار کرده؟!!(منحرف های گرامی منظورم اون س** نیست😂)
لبخنده مصنوعی تحویله تهیونگ دادم و با صدای نازک و ضعیفی گفتم....

ات: نه چیزیم‌ نیست....

تهیونگ سرم رو نوازش کرد و دستم رو گرفت ....

تهیونگ: خب دیگه باید بریم....

به جونکوک هم اشاره که که راه بیوفته....سه تایی راه افتادیم که یهو پدره تهیونگ جلومون وایساد....

پ‌.ته: کجا؟!(تَنه وار )
تهیونگ: عمارت خودم!
پ.ته: با اجازه ی کی؟!(تنه وار)
تهیونگ: نمیدونستم برا رفتن به عمارت خودم هم از تو باید اجازه بگیرم!
پ.ته: به عمارت خودت که نه ولی برا رفتن از عمارت من باید اجازه بگیری!
تهیونگ: آاا درسته ...

یهو تهیونگ محکم زد تو صورتم پدرش ....

ات: چی کار میکنی تهیونگ....

تهیونگ بدون توجه به پدرش دستم رو گرفت و راه افتاد ‌....
از عمارت زد بیرون ...خیلی عصبانی شده بود ‌....
رفت سمت ماشین و سوئیچِش دراورد و بازش کرد ....

تهیونگ: سوار شو ...
ات: هوم ...

میدونستم عصبانیه پس حرفی نزدم و رفتم صندلی عقب سوار شدم ....
جونکوک صندلی جلو سوار شد و تهیونگ با عصبانیت سوار شد و گازش رو گرفت ....

بعد نیم ساعت رسیدیم عمارت تهیونگ....اروم از ماشین پیاده شدم که جونکوک اومد سمتم....

جونکوک: بزار کمکت کنم ....

ویو جونکوک:
درسته تهیونگ گفته بود علاقه ای به ات نداره ولی میشد از رو حرف ها و رفتار هایی که با ات میکرد فهمید که دوسش داره و چقدر ات براش مهمه ....
راستش وقتی تهیونگ وایساد جلو پدرش و بلند و جدی گفت که ات ماله خودشه ناراحت شدم! ... ولی نمیتونستم کاری بکنم چون عشق ات رو به تهیونگ داشتم میدیدم ...شاید باید از دوست داشتن ات دست برمیداشتم ولی چطوری؟!!

تو فکر بودم که ات یه دستش رو انداخت رو گردم ... از فکر رو خیال دراومدم و دستم رو انداختم زیر پای ات و بغلش کردم ....

رفتم داخل عمارت ....ات رو روی مبل گذاشتم و کنارش نشستم ...تهیونگ بعد چند دقیقه اومد داخل ...اعصابش واقعا خورد بود ....با حرص نشست رو مبل روبه رو ....

جونکوک: تهیونگ میخوام یه چیزی بگم!...

ادامه دارد....

حمایت فراموش نشه هااا🙃...بوس بهتون😊💋
دیدگاه ها (۳۶)

#عروس_فراری 🤍👀Part: ³⁹تهیونگ: هوم؟!جونکوک : راستش این قضیه ی...

#عروس_فراری 🤍👀Part: ⁴⁰اروم برا خودم گریه میکردم که یکی نشست ...

#عروس_فراری 🤍👀Part: ³⁷تهیونگ: ولم کن!(حرصی)خواستم بازوم رو ا...

#عروس_فراری 🤍👀Part: ³⁶ اسلحه هاشون رو انداختن و رفتن عقب.......

جیمین فیک زندگی پارت ۹۲#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۰#

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 11ویو ته وونامشب هم مثل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط