عروسفراری
#عروس_فراری 🤍👀
Part: ³⁷
تهیونگ: ولم کن!(حرصی)
خواستم بازوم رو از تو دستش دربیارم که محکم تر بازوم رو گرفت....مر//تیکه ی روا//نی ....
حواسم به پدرم بود که صدای قدم های یکی از پله ها اومد ...ات بود! ...با گریه از پله ها اومد پایین ....
ات: تهیونگ...(گریه)
دوید سمتم که با صدای جونکوک وایساد.....
جونکوک: ات .... پ..پدر تهیونگ....
ات که انگار اصلا تو حاله خودش نبود و حواسش پرت بود یهو به خودش اومد و رفت عقب ....
ویو ات:
تا صدای جونکوک رو شنیدم وایسادم ....اصلا حواسم به پدره تهیونگ نبود فقط دلم برا تهیونگ پَر میکشید و میخواستم برم توی بغلش و یه دله سیر گریه میکردم ....ولی چرا بغله تهیونگ؟! ...
اروم اروم رفتم عقب که پام بد جور سوخت....لعنتییی پام هنوز درد میکرد ....خوردم زمین که جونکوک دویید سمتم ....
اروم بلندم کرد و کمک کرد سرپا وایسم....
جونکوک: میخوای بغل...
ات: نه خوبم !
اشکام رو پاک کردم ...و سعی کردم رو پای خودم وایسم ....
ویو تهیونگ:
نگاهی به بازوی اسیر شدم توی دسته پدرم کردم و بعد به ات ....
پ.ته: تهیونگ! ....اون دختر کیه؟!(جدی)
تهیونگ: دستم رو ول کن ....(حرصی)
پ.ته: میگم اون دختر کیه؟!(یکم عصبانی )
تهیونگ: گفتم دستم رو ول کنننن....(داد)
بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون ....
تهیونگ: تو حق نداری به چیزایی که برای منه دست بزنی ...اون ماله منه و ایندفه اجازه نمیدم که ازم بگیریش!!! (حرصی و عصبانی )
رفتم سمت ات که سریع عین بچه کوچولو ها پرید بغلم ....متقابل بغلش کردم و دستم رو روی سرش کشیدم ...
ات: تهیونگ...(گریه)
سرش رو نوازش میکردم و اونم مثل بچه کوچولو گریه میکرد .....
بعد چند مین ازم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد ....
ادامه دارد.....
حمایت فراموش نشه🙃💖
Part: ³⁷
تهیونگ: ولم کن!(حرصی)
خواستم بازوم رو از تو دستش دربیارم که محکم تر بازوم رو گرفت....مر//تیکه ی روا//نی ....
حواسم به پدرم بود که صدای قدم های یکی از پله ها اومد ...ات بود! ...با گریه از پله ها اومد پایین ....
ات: تهیونگ...(گریه)
دوید سمتم که با صدای جونکوک وایساد.....
جونکوک: ات .... پ..پدر تهیونگ....
ات که انگار اصلا تو حاله خودش نبود و حواسش پرت بود یهو به خودش اومد و رفت عقب ....
ویو ات:
تا صدای جونکوک رو شنیدم وایسادم ....اصلا حواسم به پدره تهیونگ نبود فقط دلم برا تهیونگ پَر میکشید و میخواستم برم توی بغلش و یه دله سیر گریه میکردم ....ولی چرا بغله تهیونگ؟! ...
اروم اروم رفتم عقب که پام بد جور سوخت....لعنتییی پام هنوز درد میکرد ....خوردم زمین که جونکوک دویید سمتم ....
اروم بلندم کرد و کمک کرد سرپا وایسم....
جونکوک: میخوای بغل...
ات: نه خوبم !
اشکام رو پاک کردم ...و سعی کردم رو پای خودم وایسم ....
ویو تهیونگ:
نگاهی به بازوی اسیر شدم توی دسته پدرم کردم و بعد به ات ....
پ.ته: تهیونگ! ....اون دختر کیه؟!(جدی)
تهیونگ: دستم رو ول کن ....(حرصی)
پ.ته: میگم اون دختر کیه؟!(یکم عصبانی )
تهیونگ: گفتم دستم رو ول کنننن....(داد)
بازوم رو از تو دستش کشیدم بیرون ....
تهیونگ: تو حق نداری به چیزایی که برای منه دست بزنی ...اون ماله منه و ایندفه اجازه نمیدم که ازم بگیریش!!! (حرصی و عصبانی )
رفتم سمت ات که سریع عین بچه کوچولو ها پرید بغلم ....متقابل بغلش کردم و دستم رو روی سرش کشیدم ...
ات: تهیونگ...(گریه)
سرش رو نوازش میکردم و اونم مثل بچه کوچولو گریه میکرد .....
بعد چند مین ازم جدا شد و اشکاش رو پاک کرد ....
ادامه دارد.....
حمایت فراموش نشه🙃💖
- ۲۴.۱k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط