هفت سالی می شد که راه نرفته بودم پزشک پرسید

‌ هفت سالی می شد که راه نرفته بودم. پزشک پرسید:
این چوب ها چیست؟
گفتم: فلجم.
گفت: آنچه تو را فلج کرده، همین چوب هاست. سینه خیز، چهار دست و پا، قدم بردار و بیفت.
چوب های زیبایم را گرفت،
پشتم شکست و در آتش سوزاند.
حالا من راه می روم ...
اما هنوز هم وقتی به چوبی نگاه می کنم، تا ساعت ها،بی رمقم !!!

برتولت برشت
دیدگاه ها (۷)

قلعه حیواناتجورج اورول

در سراسر تاریخ مکتوب، و شاید از پایان عصر نوسنگی، سه گونه آد...

تابلو راهنماییمصائب جهان مدرن و زندگی روزمره که همه ما به طر...

#انسان_و_اسطوره"مِلوزین" یا مرلوزین؛ از واژه ی غالیاییِ "ملی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط