شیداوصوفی
#شیداوصوفی
#شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانم داستانم را؛ لابیرنتی تعریف کنم! هنوز تا صحنه ی مهمانی مانده و خیلی چیزها را نگفته ام....
فرصتی نمانده.در کتابم.، شاید لابیرنتی بخوانید. اما اینجا روایتی از نوعی دیگر....
با خودم گفتم تا به حال ؛ تمام افراد داستان دروغ گفته اند.یا به خاطر خودشان یا دیگری...من همه ی دروغها را نشنیده میگیرم...و داستان واقعی را آنطور که بعدها در دادگاه ثابت شد؛ تعریف میکنم ،و فاصله ی این دو نوع روایت را به کتاب میسپارم...قطعا من از جایی فهمیدم که دیگر نمیتوان به حرفهای افراد این سه خانواده ؛ اطمینان کرد ؛و از آن روز ؛ فقط دنبال کشف سرنخها بودم....قرار بود با آرش معامله ای داشته باشم.نمیدانم چرا حس میکردم او و صوفی ؛ تنها تکیه گاه من؛ در این پرونده ی تاریک و مخوف هستند....آرش چند نکته را به من گفته بود....حالا که تکه های قصه را از اول؛ کنار هم می چینم ؛ میبینم کور بودم.! جلوی چشمم بود !...چطور متوجه یک نکته ی مخفی؛ ولی در عین حال، آشکار این پرونده نشدم ! آرش به شدت از کسی حمایت میکرد....یک فرد مهم....معصوم یا با نفوذ؟پس شاید آن فرد؛ مقصر بود که آرش ؛ حتی حاضر بود به جای او بمیرد! در واقع آرش ؛ تمام تلاشش را میکرد که ذهن همه ی ما را از یک نفر منحرف گرداند...کسی که اصلا به او فکر نکنیم..هرگز !...چه کسی بود که آرش دوستش داشت یا عایدی برایش داشت؟...
پس داستان را از اول چیدم ؛ و این بار روایت آخر...
یکی بود؛ یکی نبود.در سالهای نه چندان دور؛ چهار پسرقوم و خویش دو خانواده؛ تصمیم میگیرند تمام اموال خانواده را بین خودشان تصاحب و تقسیم کنند.پدر یکیشان؛ با دو تای دیگر متفاوت بود.منصور پسر پروا بود.جمشید و مازیار مشکات؛ فرزند اکبر مشکات....بین آنها فقط اردشیر اقتداری پسر خوانده ی اکبر مشکات ؛ و بی پول بود و میدانست که سهمی از آن همه ارث کلان نخواهد داشت.برادر ناتنی جمشید و مازیار....او باهوش بود و از پدر مرحومش ؛ سلیمان اقتداری شنیده بود که چنگیز پروا؛ سالها پیش زنی داشت که ناگهان گم شد!غزال...او هووی مادر منصور بود.دختری با ریشه و اصل و نسب خانوادگی، و موی روشن...که چند سالی کوچکتر از مادر منصور بود...و بین زنان منطقه از لحاظ ؛ چهره ؛ آواز و سواد متفاوت بود...همه به او احترام میگذاشتند ؛چون با بقیه دختران شهر ؛ فرق داشت!یکسال بعد از آشنایی چنگیز با آنها؛ پدر غزال؛ در جریانی سیاسی و مخالفت با حکومت وقت؛ به زندان افتاد و سپس کشته شد...غزال که از بچه گی معلم درس و آواز و زبان داشت شعر میگفت و حرف زدن بلد بود و صدایی آسمانی داشت...چنگیز پروا؛ از همان ابتدا؛ زن بیماری داشت که به خاطر سنت ازدواج فامیلی ؛ بدون علاقه با او ازدواج کرده بود...و از لحاظ یک مرد؛ به غزال جوان و هوش سرشارش ؛ نظر داشت....برای اینکه زن مریضش ناراحت نشود ؛ دخترک را که در شهر درس میخواند ؛ عقد رسمی کرد ؛ دخترک یتیم شده بود و جز مادر پیرش کسی را نداشت؛
پس پیشنهاد چنگیز را قبول کرد و همسر او شد. پس از مدتی ؛از چنگیز حامله شد ؛و دختری به نام بمانی به دنیا آورد که شباهت عجیبی به خودش داشت.... اما بمانی هنوز شیر خواره بود که غزال یک روز ناپدید شد!...هیچکس خبری از او پیدا نکرد!...چنگیز افراد زیادی را برای یافتن همسر زیبایش؛ غزال ؛ روانه ی روستاها و شهرهای مختلف کرد. اما اثری از غزال نبود! انگار آب شده و به زمین رفته بود.حتی دختر کوچکش بمانی را هم بدون مادر ؛ گذاشته بود...لباسها و وسایل غزال؛ دست نخورده بود.پس به میل خودش جایی نرفته بود...یا به هر حال ؛ حتی جواهراتی را ؛ که چنگیز به او داده بود؛ با خودش نبرده بود! چنگیز وقتی کم کم از یافتن غزال ناامید شد:؛ بی تامل؛ فرزند شیر خوارش ؛ بمانی را به کدخدای یکی از دهاتش داد که میدانست مرد خوبیست،اما؛ او و همسرش، بچه دار نمیشوند.آنها رعیت چنگیز بودند و زیر دست او؛ کار میکردند؛ یکی از روستاهای رعیت نشین او.بمانی و منصور بی آنکه هم را بشناسند؛ هر کدام در دو محیط کاملا جداگانه ؛ بزرگ شدند.در حالی که خواهر و برادر بودند! ولی هرگز از وجود هم اطلاع نداشتند! بمانی چند سالی از منصور کوچکتر بود... و ظاهرا دختر بزرگ کدخدای معروف دهی شد که زنش تاکنون دو فرزند مرده به دنیا آورده بود ؛ و بعد از او ، کدخدا، صاحب دو پسر دوقلوی واقعی شد! منصور هم، زندگی خودش را داشت. عاشق مستخدم خانه شان؛ سمانه شد که پدرش چنگیز؛ برای دور کردن این عشق از او؛ با بیرحمی تمام ؛سمانه را به یک خانه ی بدنام فروخت.اما خود چنگیز هرگز به سمانه نزدیک نشد !نه صیغه و نه فرزندی.سمانه از یک خانواده ی کشاورز فقیر بود و چنگیز؛ او را کسر شان خود میدانست.منصور و بمانی؛ هرگز نمیدانستند خواهر و برادر هستند ! ؛تا آن روز کذایی؛ در جنگل !داشت اتفاق ب
#شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
دیگر نمیتوانم داستانم را؛ لابیرنتی تعریف کنم! هنوز تا صحنه ی مهمانی مانده و خیلی چیزها را نگفته ام....
فرصتی نمانده.در کتابم.، شاید لابیرنتی بخوانید. اما اینجا روایتی از نوعی دیگر....
با خودم گفتم تا به حال ؛ تمام افراد داستان دروغ گفته اند.یا به خاطر خودشان یا دیگری...من همه ی دروغها را نشنیده میگیرم...و داستان واقعی را آنطور که بعدها در دادگاه ثابت شد؛ تعریف میکنم ،و فاصله ی این دو نوع روایت را به کتاب میسپارم...قطعا من از جایی فهمیدم که دیگر نمیتوان به حرفهای افراد این سه خانواده ؛ اطمینان کرد ؛و از آن روز ؛ فقط دنبال کشف سرنخها بودم....قرار بود با آرش معامله ای داشته باشم.نمیدانم چرا حس میکردم او و صوفی ؛ تنها تکیه گاه من؛ در این پرونده ی تاریک و مخوف هستند....آرش چند نکته را به من گفته بود....حالا که تکه های قصه را از اول؛ کنار هم می چینم ؛ میبینم کور بودم.! جلوی چشمم بود !...چطور متوجه یک نکته ی مخفی؛ ولی در عین حال، آشکار این پرونده نشدم ! آرش به شدت از کسی حمایت میکرد....یک فرد مهم....معصوم یا با نفوذ؟پس شاید آن فرد؛ مقصر بود که آرش ؛ حتی حاضر بود به جای او بمیرد! در واقع آرش ؛ تمام تلاشش را میکرد که ذهن همه ی ما را از یک نفر منحرف گرداند...کسی که اصلا به او فکر نکنیم..هرگز !...چه کسی بود که آرش دوستش داشت یا عایدی برایش داشت؟...
پس داستان را از اول چیدم ؛ و این بار روایت آخر...
یکی بود؛ یکی نبود.در سالهای نه چندان دور؛ چهار پسرقوم و خویش دو خانواده؛ تصمیم میگیرند تمام اموال خانواده را بین خودشان تصاحب و تقسیم کنند.پدر یکیشان؛ با دو تای دیگر متفاوت بود.منصور پسر پروا بود.جمشید و مازیار مشکات؛ فرزند اکبر مشکات....بین آنها فقط اردشیر اقتداری پسر خوانده ی اکبر مشکات ؛ و بی پول بود و میدانست که سهمی از آن همه ارث کلان نخواهد داشت.برادر ناتنی جمشید و مازیار....او باهوش بود و از پدر مرحومش ؛ سلیمان اقتداری شنیده بود که چنگیز پروا؛ سالها پیش زنی داشت که ناگهان گم شد!غزال...او هووی مادر منصور بود.دختری با ریشه و اصل و نسب خانوادگی، و موی روشن...که چند سالی کوچکتر از مادر منصور بود...و بین زنان منطقه از لحاظ ؛ چهره ؛ آواز و سواد متفاوت بود...همه به او احترام میگذاشتند ؛چون با بقیه دختران شهر ؛ فرق داشت!یکسال بعد از آشنایی چنگیز با آنها؛ پدر غزال؛ در جریانی سیاسی و مخالفت با حکومت وقت؛ به زندان افتاد و سپس کشته شد...غزال که از بچه گی معلم درس و آواز و زبان داشت شعر میگفت و حرف زدن بلد بود و صدایی آسمانی داشت...چنگیز پروا؛ از همان ابتدا؛ زن بیماری داشت که به خاطر سنت ازدواج فامیلی ؛ بدون علاقه با او ازدواج کرده بود...و از لحاظ یک مرد؛ به غزال جوان و هوش سرشارش ؛ نظر داشت....برای اینکه زن مریضش ناراحت نشود ؛ دخترک را که در شهر درس میخواند ؛ عقد رسمی کرد ؛ دخترک یتیم شده بود و جز مادر پیرش کسی را نداشت؛
پس پیشنهاد چنگیز را قبول کرد و همسر او شد. پس از مدتی ؛از چنگیز حامله شد ؛و دختری به نام بمانی به دنیا آورد که شباهت عجیبی به خودش داشت.... اما بمانی هنوز شیر خواره بود که غزال یک روز ناپدید شد!...هیچکس خبری از او پیدا نکرد!...چنگیز افراد زیادی را برای یافتن همسر زیبایش؛ غزال ؛ روانه ی روستاها و شهرهای مختلف کرد. اما اثری از غزال نبود! انگار آب شده و به زمین رفته بود.حتی دختر کوچکش بمانی را هم بدون مادر ؛ گذاشته بود...لباسها و وسایل غزال؛ دست نخورده بود.پس به میل خودش جایی نرفته بود...یا به هر حال ؛ حتی جواهراتی را ؛ که چنگیز به او داده بود؛ با خودش نبرده بود! چنگیز وقتی کم کم از یافتن غزال ناامید شد:؛ بی تامل؛ فرزند شیر خوارش ؛ بمانی را به کدخدای یکی از دهاتش داد که میدانست مرد خوبیست،اما؛ او و همسرش، بچه دار نمیشوند.آنها رعیت چنگیز بودند و زیر دست او؛ کار میکردند؛ یکی از روستاهای رعیت نشین او.بمانی و منصور بی آنکه هم را بشناسند؛ هر کدام در دو محیط کاملا جداگانه ؛ بزرگ شدند.در حالی که خواهر و برادر بودند! ولی هرگز از وجود هم اطلاع نداشتند! بمانی چند سالی از منصور کوچکتر بود... و ظاهرا دختر بزرگ کدخدای معروف دهی شد که زنش تاکنون دو فرزند مرده به دنیا آورده بود ؛ و بعد از او ، کدخدا، صاحب دو پسر دوقلوی واقعی شد! منصور هم، زندگی خودش را داشت. عاشق مستخدم خانه شان؛ سمانه شد که پدرش چنگیز؛ برای دور کردن این عشق از او؛ با بیرحمی تمام ؛سمانه را به یک خانه ی بدنام فروخت.اما خود چنگیز هرگز به سمانه نزدیک نشد !نه صیغه و نه فرزندی.سمانه از یک خانواده ی کشاورز فقیر بود و چنگیز؛ او را کسر شان خود میدانست.منصور و بمانی؛ هرگز نمیدانستند خواهر و برادر هستند ! ؛تا آن روز کذایی؛ در جنگل !داشت اتفاق ب
۳.۷k
۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.