شیداوصوفی قسمت شصت و نهم چیستایثربی
#شیداوصوفی #قسمت_شصت_و_نهم #چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد: این کارو نکن؛ این خواهرته! مگه نه؟ تا اینجا را آرش برایم گفته بود و بعد؟ آرش گفت: منصور ترسید؛ نه فقط به خاطر تجاوز مشکات، به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی، پس اون شریک ارث داشت؟ گفتم: اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت: گردنبند بمانی! به گردنش بود؛ توش عکس چنگیز، غزال و نوزادی بمانی بود. منصور خیلی جا خورد؛ بمانی رو همونجا ول کردن؛ حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه؛ نقشه ش ساده بود؛ پیش الهه رفت و جریانو بش گفت! الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد. الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛ هم از روستای خودش، هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن. سکوت کرد؛ گفتم: و تو یاد چی می افتی؟ گفت: هیچی؟ چطور؟ گفتم: یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی، مثل اون حرف میزنی؛ مثل اون فکر میکنی! آرش گفت: منم اگه جای اون بودم کار اونو میکردم؛ یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن! پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد؛ خونه یه پیرزنه، اینجای داستانو میدونی. گفتم: فقط اینش درسته، ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد؛ حالام که خواهر برادر در اومدن، دیگه ممکن نبود. آرش گفت: ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه؛ بعد اون جریان، حالش خوب نبود؛ تا اردشیر تصمیم گرفت واقعیتو بش بگه؛ چاره دیگه ای نبود! پدرم یه همدست نیاز داشت؛ گفتم: مثل خودت که صوفی رو همدستت کردی؛ گفت: همدست دارم؛ صوفی نیست! اما همدست پدر من، قوی تر بود؛ یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی، دلیل برای کینه و انتقام داشت؛ کی میتونست باشه؟ گفتم: واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت: کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن؛ تو یه زیرزمین تاریک! غزال! بچه شو ازش گرفته بودن، حرف میزد؛ کتک میخورد؛ مدام دستا و پاهاش بسته بود؛ چند بار خواست خودشو بکشه، نذاشتن. گفتم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد؛ گفت: نگو کیا، بگو کی؟ آرش فرزند ذکوره، وارثه، گولت میزنه، غزالو شوهرش دزدیده بود؛ چنگیزخان بزرگ! تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود؛ چون غزال فهمیده بود، مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت، پدر غزالو فروخته بود؛ پدر غزال سیاسی بود؛ ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله، هم به پولش میرسید، هم دخترشو به خاطر یتیمی میگرفت؛ اما غزال فهمید بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟
-سمانه! تو اون محل بدنام! سمانه صبر کرده بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
اردشیر بود که از پشت درختان بیرون دوید و داد زد: این کارو نکن؛ این خواهرته! مگه نه؟ تا اینجا را آرش برایم گفته بود و بعد؟ آرش گفت: منصور ترسید؛ نه فقط به خاطر تجاوز مشکات، به خاطر اینکه اصلا نمیدونست خواهری داره! اونم از یه عقد رسمی، پس اون شریک ارث داشت؟ گفتم: اما چه جوری حرف اردشیرو باور کرد؟ گفت: گردنبند بمانی! به گردنش بود؛ توش عکس چنگیز، غزال و نوزادی بمانی بود. منصور خیلی جا خورد؛ بمانی رو همونجا ول کردن؛ حالا نوبت اردشیر بود که نقشه شو شروع کنه؛ نقشه ش ساده بود؛ پیش الهه رفت و جریانو بش گفت! الهه خیلی ترسید؛ اگه پای وارث دیگه ای تو کار بود؛ پس سهم دریا نصف میشد. الهه هرکاری کرد که بمانی رو با مش حسن از اون حوالی دور کنه؛ هم از روستای خودش، هم از شهری که الهه و منصور زندگی میکردن. سکوت کرد؛ گفتم: و تو یاد چی می افتی؟ گفت: هیچی؟ چطور؟ گفتم: یه جاهایی حس میکنم شبیه باباتی، مثل اون حرف میزنی؛ مثل اون فکر میکنی! آرش گفت: منم اگه جای اون بودم کار اونو میکردم؛ یه بچه ناتنی که کسی بش علاقه نداشت و میخواستن هیچی بش ندن! پدرم بمانی رو به شهر دیگه ای برد؛ خونه یه پیرزنه، اینجای داستانو میدونی. گفتم: فقط اینش درسته، ازدواجش با منصور! از اولم باورم نشد؛ حالام که خواهر برادر در اومدن، دیگه ممکن نبود. آرش گفت: ببین بمانی نمیخواست با کسی ازدواج کنه؛ بعد اون جریان، حالش خوب نبود؛ تا اردشیر تصمیم گرفت واقعیتو بش بگه؛ چاره دیگه ای نبود! پدرم یه همدست نیاز داشت؛ گفتم: مثل خودت که صوفی رو همدستت کردی؛ گفت: همدست دارم؛ صوفی نیست! اما همدست پدر من، قوی تر بود؛ یه آدم عذاب دیده که به اندازه کافی، دلیل برای کینه و انتقام داشت؛ کی میتونست باشه؟ گفتم: واقعا کی انقدر دلیل برای نفرت داشت؟ گفت: کسی که ازش نفرت داشتن و سالها آزارش داده بودن؛ تو یه زیرزمین تاریک! غزال! بچه شو ازش گرفته بودن، حرف میزد؛ کتک میخورد؛ مدام دستا و پاهاش بسته بود؛ چند بار خواست خودشو بکشه، نذاشتن. گفتم کیا آرش؟ کیا غزالو دزدیده بودن؟ صوفی وارد شد؛ گفت: نگو کیا، بگو کی؟ آرش فرزند ذکوره، وارثه، گولت میزنه، غزالو شوهرش دزدیده بود؛ چنگیزخان بزرگ! تو یه زیرزمین متروکه حبسش کرده بود؛ چون غزال فهمیده بود، مردک نزول خور به خاطر یه پول درشت از حکومت، پدر غزالو فروخته بود؛ پدر غزال سیاسی بود؛ ولی نه اونقدر که اعدام شه! اینجوری چنگیز تو معامله، هم به پولش میرسید، هم دخترشو به خاطر یتیمی میگرفت؛ اما غزال فهمید بچه ش شیش ماهه بود که فهمیدو کی بش گفت؟ -نمیدونم! کی میدونسته؟ کی کل ماجرا رو میدونست؟
-سمانه! تو اون محل بدنام! سمانه صبر کرده بود!...
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
هرگونه برداشت یا کپی از این داستان بدون ذکر نام نویسنده و ذکر صفحه یا لینک تلگرام، ممنوع است.
https://telegram.me/chista_yasrebi
۴.۵k
۱۲ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.