رمان
پارت۵
صدای گلولهها کمکم فروکش میکرد. دود باروت فضای انبار را پر کرده بود و بوی خون همهجا پیچیده بود. افراد جونگکوک آخرین دشمنان را از پا درآوردند.
هانا هنوز کنار ستون آهنی نشسته بود، بدنش میلرزید. دستهایش روی گوشهایش بود، انگار میخواست همهی این صداها را محو کند.
جونگکوک آرام به سمت او قدم برداشت. اسلحهاش هنوز در دستش بود. مقابلش ایستاد و به پایین نگاه کرد.
– اولین باره خون میبینی؟
هانا با صدای لرزان گفت:
– من… من آدم کُش نیستم. دنیای شما… کابوسه.
جونگکوک خونسرد جواب داد:
– کابوس؟ نه… این واقعیته. تو زیادی توی رویاهات زندگی کردی.
او دستش را به سمت هانا دراز کرد.
– بلند شو. اینجا جایی برای ضعف نیست.
هانا لحظهای تردید کرد. اما نگاهش به چشمهای تیره و جدی او افتاد. حس کرد اگر دستش را نگیرد، شاید همانجا رها شود. با اکراه، دستش را در دست جونگکوک گذاشت.
جونگکوک او را بلند کرد. دستهایش قوی و مطمئن بود. هانا برای لحظهای حس امنیت عجیبی کرد… اما سریع خودش را عقب کشید.
– من هیچوقت بخشی از این دنیای کثیف نمیشم.
جونگکوک با لبخند نصفه و سردی گفت:
– همین حرف رو همه اول میزنن… بعدش میفهمن برای زنده موندن باید قوانین منو یاد بگیرن.
او رو به افرادش کرد:
– برگردید عمارت.
ماشینها یکییکی حرکت کردند. هانا روی صندلی عقب نشست و بیرون را نگاه میکرد. در دلش یک سوال تکرار میشد:
«من تا کی میتونم مقابل این مرد و دنیای تاریکش مقاومت کنم؟»
ادامه دارد....
صدای گلولهها کمکم فروکش میکرد. دود باروت فضای انبار را پر کرده بود و بوی خون همهجا پیچیده بود. افراد جونگکوک آخرین دشمنان را از پا درآوردند.
هانا هنوز کنار ستون آهنی نشسته بود، بدنش میلرزید. دستهایش روی گوشهایش بود، انگار میخواست همهی این صداها را محو کند.
جونگکوک آرام به سمت او قدم برداشت. اسلحهاش هنوز در دستش بود. مقابلش ایستاد و به پایین نگاه کرد.
– اولین باره خون میبینی؟
هانا با صدای لرزان گفت:
– من… من آدم کُش نیستم. دنیای شما… کابوسه.
جونگکوک خونسرد جواب داد:
– کابوس؟ نه… این واقعیته. تو زیادی توی رویاهات زندگی کردی.
او دستش را به سمت هانا دراز کرد.
– بلند شو. اینجا جایی برای ضعف نیست.
هانا لحظهای تردید کرد. اما نگاهش به چشمهای تیره و جدی او افتاد. حس کرد اگر دستش را نگیرد، شاید همانجا رها شود. با اکراه، دستش را در دست جونگکوک گذاشت.
جونگکوک او را بلند کرد. دستهایش قوی و مطمئن بود. هانا برای لحظهای حس امنیت عجیبی کرد… اما سریع خودش را عقب کشید.
– من هیچوقت بخشی از این دنیای کثیف نمیشم.
جونگکوک با لبخند نصفه و سردی گفت:
– همین حرف رو همه اول میزنن… بعدش میفهمن برای زنده موندن باید قوانین منو یاد بگیرن.
او رو به افرادش کرد:
– برگردید عمارت.
ماشینها یکییکی حرکت کردند. هانا روی صندلی عقب نشست و بیرون را نگاه میکرد. در دلش یک سوال تکرار میشد:
«من تا کی میتونم مقابل این مرد و دنیای تاریکش مقاومت کنم؟»
ادامه دارد....
- ۱.۸k
- ۰۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط