پارت اول

"پارت اول"
"یادگاری از تاریکی"

تقریبا دو سال شده است که خواهر زاده ام به خانه ام آماده. در همین دو سال خودش را در چهار دیواری اتاقش زندانی کرده است...
خیلی وقته که صورتش را از نزدیک ندیدم. دنیا چقدر میتواند ظالم باشد؟ و با همچین بچه ای چنین کاری کند؟! این سوالات همیشه در گوشه ای از ذهنم بدون جواب، خاک خورده است.
به سمت اتاقش رفتم... امروز همان روز است! همان روزی که چه بخواهد و چه نخواهد باید از اتاقش بیرون بیاید!
کمی مکث کردم... به در خیره شده بودم و به آرامی دستم را به سمت در حرکت دادم و شروع به در زدن کردم.
با صدایی نرم گفتم:
«دیوید!! چطوری؟ حالت خوبه؟ جوابی نگرفتم بنابراین ادامه دادم: دیوید!امروز اول تیر ماهه و... تو باید از اتاقت بیرون بیایی. شاید کمی سخته، میدونم... از نور خورشید میترسی، ولی بهم اعتماد کن! تو دو ساله که خودت را در این چهارچوب زندانی کرده ای. اگه بیرون نیای دیگه... نمی نمیتوانستم ادامه دهم. کلمات در گلویم گیر کرده بودند، به سختی جلوی اشک هایم را گرفته ام. یاد ان شب سرد زمستانی که هرگز از یادم نخواهد رفت، با برف های سفیدی، همانند پمبه و دوید، که در گوشه ای، بی کس و تنها در حالی که داشت از سرما یخ میزد. کنار یک درخت بزرگ بی هوش و زخمی پیدا کرده بودم، افتادم! نا خواسته اشک هایم میخواهد بیرون بریزند! ادامه دادم:« نمیتوانی دیگر در اینجا به زندگی کردن ادامه بدی. صدایم کمی بالا رفت: اگه اینطوری پیش بره، مردم هیچوقت قبولت نمی کنن، نمیتوانی یک زندگی معمولی داشته باشی. پس ثابت کن که چی میخوایی. یا برای همیشه نیمه خون اشام موندن، یا انسان بودن...»
سکوت عمیقی فضا در بر گرفته بود به طوری که فقط صدای ضربان قلبم به گوش می رسید... فکرم خیلی پریشان است! نمیدونم چطوری میتوانم بهش کمک کنم. دیگر امیدی برایم نمانده بود. نمیدونم اون لحظه دقیقا چه حسی داشتم. تو افکارم غرق بودم که ناگهان صدای باز شدن دری به گوش رسید، که تمام توجه مرا به خود جلب کرد...

(پایان پارت اول)
دیدگاه ها (۴)

"پارت دوم""یادگاری از تاریکی"تو افکارم غرق بودم که ناگهان صد...

فکر کنم از انیمه داندادانههیچـ چیز تویـ دنیـــــ🌎ــــــا تا ...

کامنت نزارید فقط کامنت ها رو چک کنید:)خلاصه ی رمانم:"یادگاری...

یه خاطر رمانم و تموم شدن زمان دتیز در دو روز آینده دتیز و از...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط