پارت دوم

"پارت دوم"
"یادگاری از تاریکی"

تو افکارم غرق بودم که ناگهان صدای باز شدن دری به گوش رسید، که تمام توجه مرا به خود جلب کرد...

ادامه:
صدای ارومی گفت: خاله!
با تعجب به سمت در نگاه کردم... اون صدا متعلق به دیوید بود. بالاخره از اون چهار دیواری بیرون امده بود! چهره ی عجیب و زیبایی داشت، دیوید فقط 16 سال دارد و مانند بچه های 14 ساله به نظر می رسد. با دقت به چهره ی پریشان او نگاه کردم. موهای مشکی فرفریش خیلی نا منظم جلوی چشمانش را گرفته بود. ولی چشمان قرمز به رنگ خونش حتی زیر موهایش هم خودنمایی می کردند. پوستش به سفیدی برف بود، طوری که انگار جسدی در سرد خونست. و همچنین قد بلندی داشت. میتونستم ترس و استرس را از چشمانش بخوانم. خیلی معصوم به نظر می رسید. مثل یه بچه گربه ی ترسیده. دیوید دوباره تکرار کرد: خاله! صدای او مرا به خود اورد. سمت دیوید رفتم. نمیتوانستم جلوی سرازیری اشک هایم را بگیرم. نمیتونستم دلیل مشخص غم و اندهمو بیان کنم.
دیوید که انگاری از سکوت من خسته به نظر می رسید گفت:
«خاله! من نمیتونم... من نمیخوام دوباره اون چیز ها رو تجربه کنم.»
نمی فهمیدم منظورش چیه. ولی حدس هایی میزدم. با ناراحتی در حالی که اشک بر گونه می ریختم گفتم:« اینطوری نگو! من بهت ایمان دارم! تو میتونی مثل من به عنوان انسان در این جامعه پذیرفته بشی چون تو خواهر زاده خودمی! من حال تورو بهتر از هر کس دیگه ای درک میکنم. »
دیوید که نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد نق نق کنان گفت:« اما من مثل تو نیستم! تو هم نمیتونی درکم کنی، همونطوری که اونا منو تبعید کردن... نمیتونم»
با گفتن این جملات گریه اش شدید تر شد. هر وقت که جمله ای را بیان میکرد دندان های نیشش از سفیدی خودنمایی می کردند.
نمی دانستم در آن وضعیت چه جمله ای به کار ببرم. حرف هایش رو دلم سنگینی می کردند. او درست میگوید. خدا می داند که در آن سرزمین چه چیز هایی را تحمل کرده است. حالا که فکر میکنم حتی من هم نمیتوانم او را درک کنم. چون من یک ترسو هستم من فرار کردم... از سرنوشتم فرار کردم بدون اینکه نام و نشونی از خودم به جا بزارم از سرزمین سایه فرار کردم. چون میدونستم اون خون اشام های پلید یه نیمه انسان را قبول نمیکنند و نخواهند کرد. از اینکه هویت اصلی مرا بفهمند همیشه می ترسیدم. پس مثل احمقا فرار کردم. نمیدونم... آیا کار درستی کردم؟ یا نه؟

"پایان پارت دوم"
دیدگاه ها (۴)

فکر کنم از انیمه داندادانههیچـ چیز تویـ دنیـــــ🌎ــــــا تا ...

دازای....هیچـ چیز تویـ دنیـــــ🌎ــــــا تا ابـد یکـسان نمیـ ...

"پارت اول""یادگاری از تاریکی"تقریبا دو سال شده است که خواهر ...

کامنت نزارید فقط کامنت ها رو چک کنید:)خلاصه ی رمانم:"یادگاری...

"یادگاری از تاریکی""پارت هفتم"ناگهان صدای اشنایی توجه مرا جل...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط