part4
#part4
#عشق_دلداده
واقعا بهم اجازه دادن برم مسافرت با این حرفشون یه خنده زورکی ریز زدم و زیر لبم آروم تشکر کردم و شبخیر گفتم و رفتم سمت اتاق بچه ها کسی بهم سلام نکرد و منم دیگه سلام نکردم رفتم لباسامو عوض کردم آرایشمو پاک کردم و رفتم سمت چمدونم لباسام رو توش گذاشتم واسه شمال و یکی از از دخترا با تمسخر بهم گفت:< عه دیانا خانم از ما ترسیدی داری میری؟>
دیانا:<ن ن نه من فقط دارم میرم جایی بعد برمیگردم>
دختره:<میشه کلا از اینجا بری چون با بی خانواده حال نمیکنیم>
با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد و بغض کردم و وقتی لباسامو جمع کردم گوشیمو رو ساعت ۹ گذاشتم و خوابیدم سریع
صبح🌄
آلارم گوشیم زنگ خورد منم سریع بیدار شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی روتین صبحمو انجام دادم و رفتم سمت غذا خوری صبحانمو خوردم که دیدم ساعت۱۰.۵ رفتم سمت اتاق بچه ها کیف آرایشمو در آوردم آرایش خیلی خیلی کم زدم مانتو مشکی پوشیدم با شلوار تنگ مشکی کمربند مانتومو گذاشتم و کوله و چمدونمو برداشتم با مسئولین خداحافظی کردم و رفتم سمت در پرورشگاه که ساعت رو دیدم ساعت ۱۲ هست و یهو دیدم دو ماشین دارن به سمتم میان که جلوم وایستادن داخل ماشین اول مهراب و مهشاد جلو بودم و عسل و رضا عقب نشسته بودن ماشین دوم نیکا و متین جلو و ارسلان تک عقب نشسته بود که نیکا گفت:...
#عشق_دلداده
واقعا بهم اجازه دادن برم مسافرت با این حرفشون یه خنده زورکی ریز زدم و زیر لبم آروم تشکر کردم و شبخیر گفتم و رفتم سمت اتاق بچه ها کسی بهم سلام نکرد و منم دیگه سلام نکردم رفتم لباسامو عوض کردم آرایشمو پاک کردم و رفتم سمت چمدونم لباسام رو توش گذاشتم واسه شمال و یکی از از دخترا با تمسخر بهم گفت:< عه دیانا خانم از ما ترسیدی داری میری؟>
دیانا:<ن ن نه من فقط دارم میرم جایی بعد برمیگردم>
دختره:<میشه کلا از اینجا بری چون با بی خانواده حال نمیکنیم>
با این حرفش اشک تو چشمام جمع شد و بغض کردم و وقتی لباسامو جمع کردم گوشیمو رو ساعت ۹ گذاشتم و خوابیدم سریع
صبح🌄
آلارم گوشیم زنگ خورد منم سریع بیدار شدم رفتم سمت سرویس بهداشتی روتین صبحمو انجام دادم و رفتم سمت غذا خوری صبحانمو خوردم که دیدم ساعت۱۰.۵ رفتم سمت اتاق بچه ها کیف آرایشمو در آوردم آرایش خیلی خیلی کم زدم مانتو مشکی پوشیدم با شلوار تنگ مشکی کمربند مانتومو گذاشتم و کوله و چمدونمو برداشتم با مسئولین خداحافظی کردم و رفتم سمت در پرورشگاه که ساعت رو دیدم ساعت ۱۲ هست و یهو دیدم دو ماشین دارن به سمتم میان که جلوم وایستادن داخل ماشین اول مهراب و مهشاد جلو بودم و عسل و رضا عقب نشسته بودن ماشین دوم نیکا و متین جلو و ارسلان تک عقب نشسته بود که نیکا گفت:...
۴.۶k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.