امروز دوباره دیدمش

امروز دوباره دیدمش ،
با همان لبخند زیبایش
همان چشمان نافذش ...
رفتم سمتش بی اختیار خواستم که فدایش شوم ...
دیدم یک مرد از اون دور دارد با سرعت نزدیک می شود!
یقه ام را گرفت و گفت:
مردک من این خانم را می خواهم چرا مزاحمش می شوی ؟!
با بغض توی گلویم گفتم: من هم میخواهمش!
گفت: مشکل اینجاست که او تو را نمیخواهد!
تمام دنیا دور سرم چرخید آخر مگر می شود جان دل تو مرا نخواهی ؟!
تو که یک روزی میگفتی با تو آرامش دارم !
از آن لحظه به بعد پر از سوال های بی جواب در ذهنم ماند ...!
سوال هایی که جوابشان را نه من می دانم،
نه تو هستی که پاسخ دهی ...
به رفتن که نگاه می کردم دیدم که چقدر از من دور شده ای ...
چقدر دور ...
دیدگاه ها (۲)

لب ها می لرزند شب می‌تپد جنگل نفس می کشد پروایِ چه داریمرا د...

وقتی “‘خـــــــــــــــــدا ” بخوادبزرگـــــــــی آدمــــــ...

قشنگ ترینی آرام جانمزیبایی تو فقط در ظاهر خلاصه نمی شودبلکه...

در قلبم کسی را پنهان کرده ام...که شنیدن صدایش..طرز نگاه کردن...

#رویای #جوانی #پارت_۱۴من گرفتمش سمت همون ریل و گفتم .( _ سور...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط