پارت 2 ( اولین پایان)
و بعد از آن فرو رفتن از پشت در آغوش گرمی را حس کردم .
کنار گوشم خوشحال زمزمه کرد:« آخه من بمیرم برات که حتی با این لباس خوشگل کیوت تر از همیشه شدی. اصن من عاشق همین کاراتم . قد کوتاهیت از همه ی ویژگی هات بهتره . اینطوری راحت میتونم بغلت کنم . »
یکهو لحنش جدی شد و ادامه داد:« تو هیچ وقت نقصی نداشتی که بخوای براش عذر خواهی کنی. تو لیاقت بهتر از من رو هم داری، اما من نمیزارم . راستی منظورت از -هیچ کس- چی بود؟؟ کسی اذیتت کرده نفسم؟ فقط اسم بگو . فقط لب تر کن تا بدونم کی خانومم رو به این حال انداخته.»
حرف هاش منو وابسته تر از همیشه کرد . یونگی لعنت بهت . اینطوری برای دوتامون سخت میشه .
قطره ی اشکی از چشمم چکیده و بر روی دستش افتاد . من رو برگردوند و با اخم گفت :« گریه میکنی؟» صدایش را کمی بالا برد :« کی جرعت کرده اشکت رو در بیاره؟؟»
کاش میتوانستم بگم خود تو ، خود تو با حرف هایت و رفتار هایت.
اما لبخندی زده و دستش را که برای پاک کردن اشکم روی گونه ام مانده بود را در دستانم را گرفتم و گفتم:« خوشحالم که تو رو دارم . این اشک از ناراحتی نیست !»
و برای اینکه آثار دروغ را در صورتم نبیند او را بغل کرده و صورتم را در سینه اش پنهان میکنم
. تازه به تیپ عالی اش دقت کردم . مانند همیشه خوش پوش.
صورتم را مماس با صورتش قرار داده و لب زدم:« حتی اگه حالم بد بود که نبود، با وجود تو همه اش پر زد و رفت . »
و مثل خود واقعیم دستش را کشیدم :« بدو بریم دست پخت منو بخوریم که اگه سَرد بشه واقعا ناراحت میشم » تک خنده ی جذابی کرد و به دنبالم راه افتاد.
در حال کشیدن غذا بودم . نمیدانستم از کجا شروع کنم . شاید بهتر بود میگذاشتم برای بعد از غذا . نباید تا آخرین لحظات چیزی از حال بدم بفهمد.........
ببخشید که انقدر دیر شد
میخواستم پارت 3 رو بزارم که دیدم پارت 2 اصلا پست نشده😑😑😑
کنار گوشم خوشحال زمزمه کرد:« آخه من بمیرم برات که حتی با این لباس خوشگل کیوت تر از همیشه شدی. اصن من عاشق همین کاراتم . قد کوتاهیت از همه ی ویژگی هات بهتره . اینطوری راحت میتونم بغلت کنم . »
یکهو لحنش جدی شد و ادامه داد:« تو هیچ وقت نقصی نداشتی که بخوای براش عذر خواهی کنی. تو لیاقت بهتر از من رو هم داری، اما من نمیزارم . راستی منظورت از -هیچ کس- چی بود؟؟ کسی اذیتت کرده نفسم؟ فقط اسم بگو . فقط لب تر کن تا بدونم کی خانومم رو به این حال انداخته.»
حرف هاش منو وابسته تر از همیشه کرد . یونگی لعنت بهت . اینطوری برای دوتامون سخت میشه .
قطره ی اشکی از چشمم چکیده و بر روی دستش افتاد . من رو برگردوند و با اخم گفت :« گریه میکنی؟» صدایش را کمی بالا برد :« کی جرعت کرده اشکت رو در بیاره؟؟»
کاش میتوانستم بگم خود تو ، خود تو با حرف هایت و رفتار هایت.
اما لبخندی زده و دستش را که برای پاک کردن اشکم روی گونه ام مانده بود را در دستانم را گرفتم و گفتم:« خوشحالم که تو رو دارم . این اشک از ناراحتی نیست !»
و برای اینکه آثار دروغ را در صورتم نبیند او را بغل کرده و صورتم را در سینه اش پنهان میکنم
. تازه به تیپ عالی اش دقت کردم . مانند همیشه خوش پوش.
صورتم را مماس با صورتش قرار داده و لب زدم:« حتی اگه حالم بد بود که نبود، با وجود تو همه اش پر زد و رفت . »
و مثل خود واقعیم دستش را کشیدم :« بدو بریم دست پخت منو بخوریم که اگه سَرد بشه واقعا ناراحت میشم » تک خنده ی جذابی کرد و به دنبالم راه افتاد.
در حال کشیدن غذا بودم . نمیدانستم از کجا شروع کنم . شاید بهتر بود میگذاشتم برای بعد از غذا . نباید تا آخرین لحظات چیزی از حال بدم بفهمد.........
ببخشید که انقدر دیر شد
میخواستم پارت 3 رو بزارم که دیدم پارت 2 اصلا پست نشده😑😑😑
۲.۰k
۰۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.