وانشات از Joungkook
-واقعا نمیخوای بهش بگی؟ ا.ت امروز آخرین شانسته، میدونی که جونگکوک بورسیه گرفته و هفته بعد قراره بره کانادا، اونجوری دیگه هیچ راهی برات نمیمونه!
کلافه موهام رو بهم ریختم و سرم رو روی میز کافه تریا گذاشتم:
-ریجین واقعا نمیتونم، بعد از اون دعوایی که داشتیم صد در صد برگشتن به هم یکی از اشتباه ترین کار هاییه که میتونم براش تلاش کنم!
-هی دختر تو دوستش داری نه؟ همین دلیل قانع کننده ایه! به علاوه من تو این مدت تغییر رفتارت رو دیدم پس بهتره نگران نباشی!
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-اوه صبر کن، حتما چاگیا بعد از اون روزی که درس لعنتیت رو به من ترجیح دادی قراره تو رو ببخشم و رابطه سالمی رو شروع کنیم!
-ولی به نظرم تو بخاطر غرورت کاری نمیکنی.
پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
-خب تقریبا هفتاد درصده اینجا نشستنم بخاطر همین غرور فاکیه!
از روی صندلی بلند شد و در حالی که از کافه تریا بیرون میرفت بیخیال زمزمه کرد:
-یادت باشه بخاطر عشقت غرورت رو از دست بده، ولی بخاطر غرورت رو از دست نده! من همین کار رو کردم و ساله دیگه باید ببینم که دوست دخترم داره با دختر مورد علاقش ازدواج میکنه!
به صندلیه خالیه رو به روم خیره شدم و کمی فکر کردم.
اون آزمون لعنتی اونقدر برام مهم بود که نگرانی های جونگکوک نسبت به خودم رو، خیلی اشتباه برداشت کردم و الان تقریبا دو ماهی میشد که از دستش داده بودم.
ولی الان چی؟ الان که جونگکوک داره برای چند سال از کره میره و من حتی تو هوای مشترک با اون تنفس نمیکنم چی؟ قراره از این نابود تر بشم؟
ریوجین راست میگفت، دختری که تقریبا ده ساله میشناسم و اونم مثل من احمق بازی در آورد و سال بعد ازدواج اکسشه!
ولی من نمیتونم جونگکوک رو از دست بدم.
-هی ا.ت شی.
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم، خودش بود برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ولی کسی تو کافه تریا نبود. اون با من کار داشت؟
نفس عمیقی کشید:
-امروز آخرین روز دانشگاه و خب هفته بعد قراره از کره برم، اومدم ازت خداحافظی کنم.
چند دقیقه سکوت کردم، قطره اشکی که نمیدونم از کی تو چشمام نشسته بود روی گونم نشست.
از روی صندلی بلند شدم و درمونده نالیدم:
-کوکی... ببخشید، واقعا نمیتونم، حتی اگر ازم متنفر شدی بگو که منو بخشیدی.
میدونم واقعا اونقدر لیاقت ندارم که حتی یه درصد شانس بودن باهات رو داشته باشم ولی حداقل منو ببخش! من اون روزا خسته بودم و نمیدونم چرا باعث شدم اینجوری بشه ولی حداقل...
نتونستم حرفم رو تموم کنم که تو آغوش آشنایی فرو رفتم:
-ا.ت فکر میکنی من میتونم؟ ببخشمت؟ من حتی ازت دلخور نشدم. فکر کردی من تو این دو سال نتونستم بشناسمت؟ واقعا که خیلی احمقی!
-یعنی...؟
خندید و بوسه ای روی سرم گذاشت:
-اره بیبی بی مغز من، من خیلی وقته که بخشیدمت!
خودم رو به لبهاش رسوندم و بوسه ای عمیق روی لبش گذاشتم:
-کوک واقعا خیلی دوست دارم!
-منم دوست دارم چاگی!
✓ #Saymon ~ #BTS ~ #Oneshot ~ #Jungkook ❜
⊸ @fan_bts_ot7
کلافه موهام رو بهم ریختم و سرم رو روی میز کافه تریا گذاشتم:
-ریجین واقعا نمیتونم، بعد از اون دعوایی که داشتیم صد در صد برگشتن به هم یکی از اشتباه ترین کار هاییه که میتونم براش تلاش کنم!
-هی دختر تو دوستش داری نه؟ همین دلیل قانع کننده ایه! به علاوه من تو این مدت تغییر رفتارت رو دیدم پس بهتره نگران نباشی!
نگاهی بهش کردم و گفتم:
-اوه صبر کن، حتما چاگیا بعد از اون روزی که درس لعنتیت رو به من ترجیح دادی قراره تو رو ببخشم و رابطه سالمی رو شروع کنیم!
-ولی به نظرم تو بخاطر غرورت کاری نمیکنی.
پشت سرم رو خاروندم و گفتم:
-خب تقریبا هفتاد درصده اینجا نشستنم بخاطر همین غرور فاکیه!
از روی صندلی بلند شد و در حالی که از کافه تریا بیرون میرفت بیخیال زمزمه کرد:
-یادت باشه بخاطر عشقت غرورت رو از دست بده، ولی بخاطر غرورت رو از دست نده! من همین کار رو کردم و ساله دیگه باید ببینم که دوست دخترم داره با دختر مورد علاقش ازدواج میکنه!
به صندلیه خالیه رو به روم خیره شدم و کمی فکر کردم.
اون آزمون لعنتی اونقدر برام مهم بود که نگرانی های جونگکوک نسبت به خودم رو، خیلی اشتباه برداشت کردم و الان تقریبا دو ماهی میشد که از دستش داده بودم.
ولی الان چی؟ الان که جونگکوک داره برای چند سال از کره میره و من حتی تو هوای مشترک با اون تنفس نمیکنم چی؟ قراره از این نابود تر بشم؟
ریوجین راست میگفت، دختری که تقریبا ده ساله میشناسم و اونم مثل من احمق بازی در آورد و سال بعد ازدواج اکسشه!
ولی من نمیتونم جونگکوک رو از دست بدم.
-هی ا.ت شی.
با تعجب به پشت سرم نگاه کردم، خودش بود برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم ولی کسی تو کافه تریا نبود. اون با من کار داشت؟
نفس عمیقی کشید:
-امروز آخرین روز دانشگاه و خب هفته بعد قراره از کره برم، اومدم ازت خداحافظی کنم.
چند دقیقه سکوت کردم، قطره اشکی که نمیدونم از کی تو چشمام نشسته بود روی گونم نشست.
از روی صندلی بلند شدم و درمونده نالیدم:
-کوکی... ببخشید، واقعا نمیتونم، حتی اگر ازم متنفر شدی بگو که منو بخشیدی.
میدونم واقعا اونقدر لیاقت ندارم که حتی یه درصد شانس بودن باهات رو داشته باشم ولی حداقل منو ببخش! من اون روزا خسته بودم و نمیدونم چرا باعث شدم اینجوری بشه ولی حداقل...
نتونستم حرفم رو تموم کنم که تو آغوش آشنایی فرو رفتم:
-ا.ت فکر میکنی من میتونم؟ ببخشمت؟ من حتی ازت دلخور نشدم. فکر کردی من تو این دو سال نتونستم بشناسمت؟ واقعا که خیلی احمقی!
-یعنی...؟
خندید و بوسه ای روی سرم گذاشت:
-اره بیبی بی مغز من، من خیلی وقته که بخشیدمت!
خودم رو به لبهاش رسوندم و بوسه ای عمیق روی لبش گذاشتم:
-کوک واقعا خیلی دوست دارم!
-منم دوست دارم چاگی!
✓ #Saymon ~ #BTS ~ #Oneshot ~ #Jungkook ❜
⊸ @fan_bts_ot7
۱۹.۳k
۰۸ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.