اولین وانشات من از کوکی
اولین وانشات من از کوکی
خب این اولین وانشاتم هست که نوشتم پس بی زحمت لایک و کامنت یادتون نره تا بتونم واسه بقیه وانشات ها انگیزه داشته باشم♡_♡
فقط یه چیز اگه خوب نشده به لطف خودتون ببخشید چون اولین بار هست که مینویسم^^و یه چیز دیگه این که کاملشو خودم نوشتم پس اگه شباهتی با وانشاتی دیگه ای داشت از من ایراد نگیرید چون من خودم تاحالا همچین وانشاتی با همچین محتوایی نخوندم ^^پس بریم واسه وانشات¡
دیگه نمیخواستم ببینمش .مشتاق دیدار شکل نحسش نبودم.ولی این چیزی بود که عقلم می گفت نه دلم.دلم واسش یه ذره شده بود .دلم واسه نوازشاش ، بوسه هاش، آغوششو و شیطونیاش تنگ شده بود .دیگه تحمل دوریشو نداشتم ولی اون بهم خیانت کرده بود .اون زیر قولش زده بود.بعد اون شب که مست شده بود و داشت با یه دختر دیگه لاس و بازی می کرد و بهش بوسه می داد ، حس میکردم کل دنیا رو سرم خراب شده .تمام اون خاطراتمون دود شد و رفت هوا.
بعد اون شب رفتم یه خونه اجاره کردم تا همدم تنهایی هام شه و منو تو شبا که فقط گریه و هندزفری توش بود همراهی کنه .چون میدونستم بعد سراغمو از دوستام میگیره هیچی به هیچکسی نگفتمو و تو همون خونه خودمو حبس کردم.
چند روز بعد:
ول کن نبود.24ساعت بهم زنگ میزد و اس ام اس میداد که کجایی و دلم واست یه ذره شده و از همین حرفای چرت.میدونستم چه حسی داره . میدونستم که اونم تحمل دوری از منو نداره همون جوری که من تحمل دوری شو ندارم ولی خب این کاری بود که خودش کرده بود و باید تاوانشو میداد.
بعد چند روز که تو اون خونه خودمو حبس کرده بودم تصمیم گرفتم شبش برم بیرون و از این خلوت در بیام.یه پل که فقط چند کیلومتر از شهر دور بود و انتخاب کردم . چون اونجا شبا میشه کل شهر و دید و منظره ی خوبی داره.
شب:
دیگه تصمیمم قطعی شده بود و میخواستم برم .رفتم سر چمدونم ؛اولین لباسی که اومد جلو چشمام همون لباسی بود که کوکی سر ازدواج واسم خریده بود و هدیه داد.همون لحظه بغضم ترکید.دوباره اون شب اومد جلوی چشمام ولی من به خودم قول داده بودم امشبو دور همه چی خط بکشمو به هیچی فکر نکنم.اشکامو پاک کردم و همون لباسو پوشیدمو و رفتم بیرون.
وقتی به پل رسیدم تمام شهر رو میتونستم جلوی چشمام ببینم و اون لحظه واسم شیرین بود ولی اگه کوکی بود هنوز شیرین و دلچسب تر میشد.هنوز چیزی از رسیدنم نگذشته بود که بارون شدیدی گرفت ؛صدای رعد و برق تموم وجودمو پر کرده بود و باروون بدجور خیسم کرده بود و یخورده از اون صداها میترسیدم ولی سعی کردم قوی و شجاع باشم و تو همون بارون بمونم.تو همین تنهایی هام بودم که یاد اولین دیدارم با کوکی افتادم؛دقیقا رو همین پل بود ؛اون شب هم بارون میومد .اون شب من چتر نیوورده بودم و کوکی منو به زیر چتر خودش دعوت کرد و تا خونم همراهی کرد ولی حیف دیگه اون شب تکرار نمیشه و نخواهد شد.داشتم به همون شب فک می کردم و غصه میخوردم و خودمو بغل میکردم که بغضم دوباره ترکید ؛اینبار دیگه نمیتونستم اشکامو پاک کنم .خیلی واسم سخت بود اون کسی که حتی جونمو واسش میدادم بهم خیانت کنه و تنهام بزاره.
کوکی:
تمام شهر رو دنبالش گشته بودم و سراغشو از تمام دوستاش گرفته بودم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین.دلم میخواست همین الان زمین دو نصف شه برم توش .دیگه از این تنهایی خسته و ناامید شده بودم.بعد ازدواجمون تمام فکر و ذهنم پیش اون بوده؛ حالا دیگه نمیتونم دوریشو تحمل کنم .تصمیم گرفتم برم همون جایی که اولین بار هم دیگرو دیدیم.وقتی رسیدم سر همون پل از ماشین رفتم پایین و توی باروون شروع به قدم زدن کردم ؛اینقد تو فکر بودم که یادم رفت پالتومو بپوشم ولی تصمیم گرفتم به راهم ادامه بدم؛ همون جور که داشتم میرفتم یهو سر جام میخکوب شدم.باورم نمیشد.خود بهاره بود.از اینکه پیداش کرده بودم خیلی خوشحال بودم ولی خجالت میکشیدم برم پیشش .من بهش خیانت کرده بودم.منی که بهش قول داده بودم که دیگه طرف این کارا نرم ولی تصمیممو گرفتم که این فرصتو از دست ندمو برم پیشش.یواش یواش با قدم های اروم که متوجه نشه رفتم پیشش و بی سر و صدا پشت سرش وایسادم.منتظر موندم تا خودش متوجه بشه.
دستشو دور خودش حلقه کرده بود و اروم گریه و منو نفرین میکرد:(از اینجا همش با گریه ادامه پیدا میکنه)
+بی معرفت
+چطور جرعت کردی؟
+عوضی
من:
همین جور که داشتم نفرینش میکردم دو قدم اومدم عقب که دیگه برم خونه که یهو به یه سد پشت سرم برخورد کردم؛اول فکر میکردم که خودش باشه ولی با خودم گفتم که اون منو اینجا پیدا نمیکنه.همین که خواستم برگردم که ببینم کیه یهو دستایی رو جلوم دیدم که دورم حلقه زد و منو تو آغوشش گرفت.دیگه به یقین رسیدم که خودش بود.از اینکه دوباره تو آغوش گرمش بودم خیلی خوشحال بودمو دلم واسه همچین لحظه ای خیلی تنگ شده بود. کوکی:(اینجا هم مکالمه با گریه همراه می
خب این اولین وانشاتم هست که نوشتم پس بی زحمت لایک و کامنت یادتون نره تا بتونم واسه بقیه وانشات ها انگیزه داشته باشم♡_♡
فقط یه چیز اگه خوب نشده به لطف خودتون ببخشید چون اولین بار هست که مینویسم^^و یه چیز دیگه این که کاملشو خودم نوشتم پس اگه شباهتی با وانشاتی دیگه ای داشت از من ایراد نگیرید چون من خودم تاحالا همچین وانشاتی با همچین محتوایی نخوندم ^^پس بریم واسه وانشات¡
دیگه نمیخواستم ببینمش .مشتاق دیدار شکل نحسش نبودم.ولی این چیزی بود که عقلم می گفت نه دلم.دلم واسش یه ذره شده بود .دلم واسه نوازشاش ، بوسه هاش، آغوششو و شیطونیاش تنگ شده بود .دیگه تحمل دوریشو نداشتم ولی اون بهم خیانت کرده بود .اون زیر قولش زده بود.بعد اون شب که مست شده بود و داشت با یه دختر دیگه لاس و بازی می کرد و بهش بوسه می داد ، حس میکردم کل دنیا رو سرم خراب شده .تمام اون خاطراتمون دود شد و رفت هوا.
بعد اون شب رفتم یه خونه اجاره کردم تا همدم تنهایی هام شه و منو تو شبا که فقط گریه و هندزفری توش بود همراهی کنه .چون میدونستم بعد سراغمو از دوستام میگیره هیچی به هیچکسی نگفتمو و تو همون خونه خودمو حبس کردم.
چند روز بعد:
ول کن نبود.24ساعت بهم زنگ میزد و اس ام اس میداد که کجایی و دلم واست یه ذره شده و از همین حرفای چرت.میدونستم چه حسی داره . میدونستم که اونم تحمل دوری از منو نداره همون جوری که من تحمل دوری شو ندارم ولی خب این کاری بود که خودش کرده بود و باید تاوانشو میداد.
بعد چند روز که تو اون خونه خودمو حبس کرده بودم تصمیم گرفتم شبش برم بیرون و از این خلوت در بیام.یه پل که فقط چند کیلومتر از شهر دور بود و انتخاب کردم . چون اونجا شبا میشه کل شهر و دید و منظره ی خوبی داره.
شب:
دیگه تصمیمم قطعی شده بود و میخواستم برم .رفتم سر چمدونم ؛اولین لباسی که اومد جلو چشمام همون لباسی بود که کوکی سر ازدواج واسم خریده بود و هدیه داد.همون لحظه بغضم ترکید.دوباره اون شب اومد جلوی چشمام ولی من به خودم قول داده بودم امشبو دور همه چی خط بکشمو به هیچی فکر نکنم.اشکامو پاک کردم و همون لباسو پوشیدمو و رفتم بیرون.
وقتی به پل رسیدم تمام شهر رو میتونستم جلوی چشمام ببینم و اون لحظه واسم شیرین بود ولی اگه کوکی بود هنوز شیرین و دلچسب تر میشد.هنوز چیزی از رسیدنم نگذشته بود که بارون شدیدی گرفت ؛صدای رعد و برق تموم وجودمو پر کرده بود و باروون بدجور خیسم کرده بود و یخورده از اون صداها میترسیدم ولی سعی کردم قوی و شجاع باشم و تو همون بارون بمونم.تو همین تنهایی هام بودم که یاد اولین دیدارم با کوکی افتادم؛دقیقا رو همین پل بود ؛اون شب هم بارون میومد .اون شب من چتر نیوورده بودم و کوکی منو به زیر چتر خودش دعوت کرد و تا خونم همراهی کرد ولی حیف دیگه اون شب تکرار نمیشه و نخواهد شد.داشتم به همون شب فک می کردم و غصه میخوردم و خودمو بغل میکردم که بغضم دوباره ترکید ؛اینبار دیگه نمیتونستم اشکامو پاک کنم .خیلی واسم سخت بود اون کسی که حتی جونمو واسش میدادم بهم خیانت کنه و تنهام بزاره.
کوکی:
تمام شهر رو دنبالش گشته بودم و سراغشو از تمام دوستاش گرفته بودم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین.دلم میخواست همین الان زمین دو نصف شه برم توش .دیگه از این تنهایی خسته و ناامید شده بودم.بعد ازدواجمون تمام فکر و ذهنم پیش اون بوده؛ حالا دیگه نمیتونم دوریشو تحمل کنم .تصمیم گرفتم برم همون جایی که اولین بار هم دیگرو دیدیم.وقتی رسیدم سر همون پل از ماشین رفتم پایین و توی باروون شروع به قدم زدن کردم ؛اینقد تو فکر بودم که یادم رفت پالتومو بپوشم ولی تصمیم گرفتم به راهم ادامه بدم؛ همون جور که داشتم میرفتم یهو سر جام میخکوب شدم.باورم نمیشد.خود بهاره بود.از اینکه پیداش کرده بودم خیلی خوشحال بودم ولی خجالت میکشیدم برم پیشش .من بهش خیانت کرده بودم.منی که بهش قول داده بودم که دیگه طرف این کارا نرم ولی تصمیممو گرفتم که این فرصتو از دست ندمو برم پیشش.یواش یواش با قدم های اروم که متوجه نشه رفتم پیشش و بی سر و صدا پشت سرش وایسادم.منتظر موندم تا خودش متوجه بشه.
دستشو دور خودش حلقه کرده بود و اروم گریه و منو نفرین میکرد:(از اینجا همش با گریه ادامه پیدا میکنه)
+بی معرفت
+چطور جرعت کردی؟
+عوضی
من:
همین جور که داشتم نفرینش میکردم دو قدم اومدم عقب که دیگه برم خونه که یهو به یه سد پشت سرم برخورد کردم؛اول فکر میکردم که خودش باشه ولی با خودم گفتم که اون منو اینجا پیدا نمیکنه.همین که خواستم برگردم که ببینم کیه یهو دستایی رو جلوم دیدم که دورم حلقه زد و منو تو آغوشش گرفت.دیگه به یقین رسیدم که خودش بود.از اینکه دوباره تو آغوش گرمش بودم خیلی خوشحال بودمو دلم واسه همچین لحظه ای خیلی تنگ شده بود. کوکی:(اینجا هم مکالمه با گریه همراه می
۴۱.۰k
۰۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.