دروغ گفت

دروغ گفت
او دوستم نداشت.
نه او شمع بود نه من پروانه،
نه من محتاج روشنایی بودم
نه او نور بود.
اشتباهی بودیم که گذرمان به هم خورده بود.
مثل اینکه بند کیفم به دکمه ی پالتو اش گیر کند. همین...
نه چیز دیگری،
فقط این وسط کَمی بزرگش کردیم
ذره ای چاشنی تلخ عشق به آن اضافه شد.
این میان نخدیدیم و لحظه ای شاد نبودیم.
پیگیر گذشته شدیم .
درد کشیدیم
اَشک ریخیتیم.
در بغض و وَهم تاریک قلبهایمان همدیگر را به چوبه ی دار بریدم .
چه زندگی ای که میتوانستیم بکُنیم ولی دور ریختیم.

دیدگاه ها (۱)

از آشِ روزگار ؛چنان دهانم سوخت ...!که از ترس ؛آب یخ را هم فو...

آنجا که ازدواجی بدون عشق صورت گیرد ، حتمأ عشقی بدون ازدواج د...

خلاصه اخبار این هفته ایران:-نان گران شد-عوارض خروج از کشور س...

روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بود.دختری به همراه پد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط