روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بوددختری به همراه

روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بود.دختری به همراه پدرش در آن مزرعه مشغول کار بودند.پسر با دیدن آن دختر عاشق او می شود وبرای خاستگاری از دختر جلو می رود.
پدر دختر وقتی تقاضای پسر را می شنود کمی فکر می کند ومی گوید:من شرطی دارم.آیا آن را قبول می کنی؟
پسر:هرچه باشد قبول می کنم.
پدر:من سه گاو را یکی یکی رها می کنم.تو باید دم یکی از آنها را بگیری.
پسر که شگفت زده شده بود با خیال اینکه شرط آسانی است بلافاصله قبول کرد.
گاو اول رها شد،گاوی بزرگ وخشمگین.پسر کمی ترسید وعقب رفت وبا خود فکر کرد هنوز دو گاو دیگر مانده.پس اجازه داد گاو اول برود.
گاو دوم رها شد.این بار هم گاوی خشمگین بود.اما کوچکتر از اولی.پس پسر با خود فکر کرد گاو سوم را حتما می گیرد چون به احتمال زیاد کوچکتر وضعیف تر خواهد بود.
گاو سوم رها شد.گاوی کوچک ولاغر.پسر بسیار خوشحال وشادمانه به طرف گاو رفت تا دمش را بگیرذ.اما گاو دم نداشت!!
آری فرصت های زندگی این چنین می گذرند...
دیدگاه ها (۱)

خلاصه اخبار این هفته ایران:-نان گران شد-عوارض خروج از کشور س...

دروغ گفتاو دوستم نداشت. نه او شمع بود نه من پروانه،نه من محت...

یواش یواش داریم از شرایط بخور و نمیر به شرایط نخور و بمیر تغ...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

#حکایت‌ های پندآموزگویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش...

من راوی گذشته های دورم....جهان رنگ عوض کرده و پنجره ها باز ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط