نازلی بهار خنده زد و ارغوان شکفت

نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار…»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت…
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»

نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت…
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت…

نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت…
-احمد شاملو - زندان قصر ۱۳۳۳
دیدگاه ها (۲)

من درد در رگان‌ام حسرت در استخوان‌ام چیزی نظیرِ آتش در جان‌ا...

پدرم به کار کردن باور داشت. بسیار به اینکه شاغل است مفتخر بو...

‏این روزها به هر کی و هر جا میرسیم دیر اومدیم،قبل ما یکی باه...

در زندگی من حالا که به ناچار باید آن را چنین بنامیم سه چیز ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط